نمایش یک نتیجه

نمایش 9 24 36

گرگ‌های جنگل ارگز

– به زمین افتاده بودم از سرما، دیگر نمی‌لرزیدم.

لزرم به خاطر گرگ‌ها بود.

نفس‌هایم تندتند شده بود.

با دهان باز نفس می‌کشیدم و بخار از دهانم خارج می‌شد.
– نفس عمیقی کشیدم و چشمم به بدنم افتاد. از وحشت عقب‌عقب رفتم، پشتم به دیواره‌ی غار خورد. فکر کردم مرده‌ام و در یک دنیای دیگر هستم. دست‌‌هایم و بدنم مثل یک گرگ شده است، فریاد می‌زنم صدایم مثل زوزه‌ی گرگ است. شنیده بودم آدم‌ها به خاطر گناهی که انجام داده‌اند به شکل حیوان هستند و فقط بعضی از آدم‌‌های خوب شکل حیوانی‌شان را می‌بینند. اما نمی‌توانست خواب باشد خدا را التماس می‌کردم که مرا از قیافه برزخی‌ام نجات دهد. با خودم گفتم: «چرا کاری به کار من ندارد و مرا حتماً وقتی بی‌هوش بودم کشان‌کشان به اینجا آوردند و از سرما نجات دادند.»