این رمان با دیدگاه مینیمالیستی به رشته تحریر درآمده است. ماجرای سپاهیدانشی را مطرح میکند که بعد از دوری چند ساله از خانه و گذراندن دوران مقدماتی تحصیل در شهر، حالا باید دوران خدمتش را در روستای پدری بگذراند.
این رمان عنوانش را از اسب سیاهی که حالا سرکرده اسبهای وحشی جنگلهای هیرکانی است وام گرفته. اسبی که در کُرهگی پیدا میشود .
در جوانی به رسم داستانهای حماسی وارد ماجرا میشود تا نقشش را در سیر تحول شخصیت ایفا کند.
وبعد، خودش چون نمادی بومی، گاه و بیگاه نمایان شود.
جنگل برای پدر، سرزمین حیرت بود، جایی که میگفت دیده چگونه چند گیاه روی یک ریشه و کنار هم رشد میکنند، جایی که دیده درختی امروز نهال بوده و یک ماه بعدی که از آنجا رد شده، قد کشیده بهاندازۀ سه مرد.
از خرسهایی میگفت که روبهروی هم مینشستند و انگار چیزی با هم بگویند، از گلوهایشان صدا بیرون میآمده، روباهِ بالای درخت، گرگی که ایستاده تا مادهآهویی برهاش را به دنیا بیاورد و بعد برگشته.
از ببر پیر تنهایی میگفت که دیده بود آمد و روی تنۀ درختیِ چندسالافتاده ایستاد و نعره کشید تا شکارچیها ببینندش و برایش تیر بیندازند و وقتی بالای سرش رسیدند، مثل آدمها اشک میریخت؛ ولی انگار میخندید، تا مُرد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.