وقتی عاشق این هستی که باران را پیشبینی کنی اما به تو میگویند: «همین کفرگوییهای تو برکت رو از این شهر گرفته. تویِ پاپَتی میخوای برا خدا تعیین تکلیف کنی، خدا هم نتیجهش رو میذاره کفِ دستِ همه. همین میبینی که حالا شده…» و خشکسالیها میافتد گردنِ تو. تویی که فقط عاشق باران بودی… یا نه، دیوانهی باران… حق دارند تو را عبدالله دیوانه بخوانند…
دیوانهی این شهر، عاشق باران است. برای باران میمیرد. دلش میتپد برای اینکه آمدن باران را غیبگویی کند. با اینکه این جملهی پدربزرگش، یعنی «باران دست خداست. ما فقط حدس میزنیمِ» همیشه توی گوشش بود، اما توی مسجد از جا در رفت و سرِ مردمی که مقابلش بودند، فریاد زد: «اصلا دعا کردید، بارون اومد، من از این شهر میرم. شاید بودنِ من تویِ این شهر، بارون رو ازتون گرفته. ها والله.» وقتی داشت از درِ مسجد میرفت بیرون، فکر نمیکرد همین حرفش، بلای جانش شود…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.