افسانهها مامن انسانها هستند. انسانهایی که به آنها پناه میبرند. قهرمانان افسانهها کارهایی را انجام میدهند که انجامشان در عالم واقع، غیرممکن یا مشکل است. افسانهها علاوه بر وجه دلپذیری و رویاپردازانه خود، روزنههای امید را همیشه برای آدمهایی که سختباور شدهاند به نجات انسان، زنده نگه میدارند. «افسانه جزیره کبودان» یکی از آن افسانههای جذّابِ ایرانی است. داستانش در آذربایجان میگذرد؛ کنار دریاچه ارومیه که جگرگوشه طبیعت ایرانزمین است. این اثر، روایت گوزن نوجوان تک شاخی است که در ابتدا مورد تمسخر اطرافیان قرار میگیرد اما خداوند او را برای ماموریتی بزرگ آفریده است. ماموریتی که سبب نجات همه حیوانات میشود.
خالخالی وقتی خودش را توی آب قنات نگاه کرد ترسید، یکقدم عقب پرید. میترسید دوباره جلو برود و خودش را توی آبی که خیلی پایین رفته بود، ببیند.
«خالخالی… خالخالیِ مادر؟»
مامان آناقره صدایش میزد. صدایش توی باد گرم پیچید. «خالخالی… مادر، کوشی… بیا ببینم. دیروز غدهها ترکیدند… الان دیگه باید شاخت جوونه زده باشه؟ نه؟»
بله جوانه زده بود، اما چرا بهجایِ دوتا یک شاخ، آنهم از وسط سرش؟ نکند او گوزن نبوده؟ توی دلش گفت: شاید خیالاتی شدم… آره… آره بابا… مگه میشه؟ مگه گوزن تکشاخ داریم؟
جواب مامان آناقره را نداد. آهسته به قنات نزدیک شد. چشمهایش را بست و سرش را خم کرد. چشمهایش را که باز کرد، دوباره همان یک شاخ کوتاه را دید. چانهاش لرزید. گریهاش گرفته بود، حالا به بقیۀ گوزنها چه باید میگفت؟ همینجوری هم همه مسخرهاش میکردند. همه میگفتند: «خالخالیِ لوس… خالخالیِ ترسو…»
حالا با این قیافه یک اسم جدید هم پیدا میکرد: «خالخالیِ تکشاخ!»
بهنام –
عالییییییی بود .