سیاهی از بالای قله به من لبخند میزند. صورتش را نمیبینم ولی لبخندش را حس میکنم. چند دقیقه قبل، بالای قله، دستش را به طرفم دراز کرده بود، خورشید گرفته بود و سایهها صورتش را محو کرده بودند. دستش را گرفتم که به قله برسم. پاهایم که به زمین رسید، خواستم دستش را رها کنم. دستِ ناشناس رهایم نکرد.
از روی آخرین سنگهای قله هلم داد…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.