کتاب سلام همسایه نوشته کارلی آنهوست است. این کتاب از روی یک بازی مشهور با همین نام نوشته شده است .رامبد خانلری آن را به فارسی ترجمه کرده است. این رمان نوجوان با فضایی پرهیجان و گاهی ترسناک خواننده را با خودش به دنیای اتفاقات عجیب میبرد.
داستان عجیب سلام همسایه در یک شهر کوچک میگذرد. نیکی همراه خانوادهاش به شهر رِی وِن بروک آمده است، در این شهر کوچک همه همدیگر را خیلی خوب میشناسند، اما یک چیزی به نظر نیکی عجیب است انگار تمام اهالی این شهر با هم توافق کرده اند تا درباره اتفاقی تلخ ساکت باشند. نیکی دوست تازهای پیدا میکند، آرون پسر خانه روبهروییشان است. خانهای عجیب پر از راهروهای پیچدرپیچ و درهای همیشه بسته که همه را کنجکاو میکند.
وقتی نیکی و آرون ماجراجویی میکنند متوجه میشوند یک سال قبل یک دختر بچه هشت ساله در ترن هوایی کشته شده است اما این مرگ طبیعی نیست و انگار رازی با خود دارد، رازی که شاید خانواده آرون بتوانند در حلش کمک کنند.
از خواب بیدار میشوم و برای یک دقیقه نمیدانم که اینجا کجاست. این بخش موردعلاقهٔ من در تمام اثاثکشیها است. بوی اتاقم به بوی هیچکدام از اتاقهایی که تاحالا داشتهام، شبیه نیست. در چارلستون اتاق بویی شبیه به بوی گوشت نمکسودشده و خوشبوکنندهٔ هوای وانیلی داشت. اینجا بویی شبیه به بوی مسیر کتابخانهٔ اصلی ساحل آلن دارد؛ بویی شبیه به چوب کهنه یا چیزی در همین مایهها.
رختولباسم خیس از عرق شده است. پیشازآنکه دوباره خوابم ببرد و باقیماندهٔ شب را بخوابم، لباس تمیزی از کمد لباسام بیرون میآورم. شانسی ندارم که این کابوس دست از سرم بردارد. هیچوقت نداشتهام. دوباره خواب دیدم که توی سوپرمارکت در سبد چرخدار خرید نشستهام و پاهایم را از لبهٔ سبد بهسمتِ زمین آویزان کردهام. آنجا سرد و تاریک بود. کنسروهای غذا را در طبقههای بالا و دور از دسترس من چیده بودند. ترسیده بودم. قوطیها از آن بالا به پایین میافتادند و من را زخمی میکردند. مثل بارهای قبل تلاش کردم که خودم را از سبد خرید بیرون بکشم تا کمک یا چارهای پیدا کنم، اما این بار هم جرئت تکانخوردن نداشتم. عجیب بود؛ توی خواب یخ زده بودم. در زندگی واقعی حاضرم هرچیزی را که دارم، به خانوادهام بدهم تا برای یک بار هم که شده یک جا بمانند. آنوقت یادم میآید که ترسناکترین جا در کابوسهای من همیشه یک سوپرمارکت است. شاید نباید بیشتر از این تلاش کنم طرزفکر بابا و مامانم را عوض کنم.
دستهٔ قفلها را میاندازم روی لبهٔ پنجره که رو به خیابان است. این لبه باحالترین قسمت اتاق من است؛ چیزی شبیه نیمکت است که میشود نشست روی آن و زل زد به خیابان و ادامهٔ خیابان دادگاه قانونی را تماشا کرد. اگر گردنم را به راست بچرخانم، میتوانم تمام مسیر را تا بزرگراه ببینم. چیزی که حالا از پنجره به آن نگاه میکنم، ردیف خانههای روبهرویی است و باحالتر میشود وقتی به این فکر میکنم که من تنها کسی هستم که در ساعت… .
ساعتم را که ولو شده روی میزم، برمیگردانم. سهوپانزده دقیقهٔ صبح است.
دستهایم را روی چشمهایم میگذارم و پشت پلکهایم را ماساژ میدهم. یک روز طولانی در پیش دارم. مجموعهٔ سنجاقهایم را بیرون میآورم تا روی قفلی کار کنم که بیشتر از همه من را ب%