مجموعه سلام همسایه نوشته کارلی آنهوست است. این کتاب از روی یک بازی مشهور با همین نام نوشته شده و رامبد خانلری آن را به فارسی ترجمه کرده است. این رمان نوجوان با فضایی پرهیجان و گاهی ترسناک خواننده را با خودش به دنیای اتفاقات عجیب میبرد.
کتاب سلام همسایه؛کابوسهایی در دل بیداری دومین جلد از مجموعه کتاب سلام همسایه است.این کتاب و سایر جلدهای این مجموعه جزو پرفروشهای آمازون هستند.
جلد اول این کتاب سلام همسایه؛خرت و پرتهای گمشده نام دارد. مجموعه سلام همسایه نوشته کارلی آنهوست است. این کتاب از روی یک بازی مشهور با همین نام نوشته شده و رامبد خانلری آن را به فارسی ترجمه کرده است. این رمان نوجوان با فضایی پرهیجان و گاهی ترسناک خواننده را با خودش به دنیای اتفاقات عجیب میبرد.
داستان دربارهی پسر نوجوانی است که نگران فقدان دو تن از دوستانش درصدد جمع آوری اطلاعاتی درباره ی محل اختفا مفقودین است و به مکانهای مخلتفی من جمله جنگل، خانهی آقای پترسون و شهر بازی روانه میشود و شواهد و قرائن ریز و درشتی را به دست میآورد و با دیگر دوستان درمیان میگذارد آنها نیز با تجزیه و تحلیلهای خود درصدد گره گشایی معمای مفقودین هستند و همراه نوجوان به مکانهایی رهسپار میشوند.
گزیده کتاب
با چنان سرعتی میدوم که بهسختی متوجه خراشیدهشدن کف پایم با برگهای سوزنی کاج میشوم؛ هرچند که اصلاً مهم نیست. هرچیزی که در حال تعقیبم است، همینحالا دستش به من میرسد. میتوانم صدای نفسهایش را بشنوم. حتّی صدای جیغ از سرِ خوشحالیاش را میشنوم که در گلویش گیر کرده تا بعد از بهچنگآوردن من، بکشد.
بازوهایم را در مسیر تاریک انبوه درختان، با شتاب بیشتری جلو و عقب میبرم. شاخههای تمشک وحشی، دور مچ پایم میپیچد و ساق پایم را با بوتههایش زخمی میکند. برگهای روی زمین خیس از باران است. مرتب روی برگها سُر میخورم؛ اما فرصت ایستادن ندارم. باید خودم را به آنجا برسانم.
لابهلای صدای غرغر و خُرخُر چیزی که در تعقیبم است، صدای محو و موذی موسیقی به گوشم میخورد. نزدیک شدهام. ناگهان چشمم به سایهٔ کابین چرخوفلک، بالای یک درخت میافتد. چرخوفلک را روشن میکنم. سرعتش را زیاد میکنم و با کلّی زحمت خودم را داخل چرخوفلک در حال حرکت میاندازم. دقیقاً چند ثانیه قبل از رسیدن هیولا، درِ کابینم را محکم میبندم. هیولا سر میرسد و ضربهٔ محکمی به کابینی که داخلش هستم میزند. زمینوزمان میلرزد؛ اما من بالا و بالاتر میروم.
حالا بالای جنگل هستم و میتوانم دنیای بازی سیبهای طلایی را که در آتش سوخته، ببینم. فقط برای یکلحظه همهچیز را همانطوری میبینم که قبلاً بوده؛ علائم و خطوط عبور و مروری که تازه نقاشی شده و برق افتاده و صدای جیغ بچهها و خندهٔ آدمبزرگها را میشنوم. کمی بالاتر، هلهلهٔ مردم با وزش نسیم بهیکباره تبدیل به سرمایی استخوانسوز میشود. کابین من، حالا در بلندترین نقطهای است که چرخوفلک میتواند به آن برسد. همینکه به پایین نگاه میکنم، میفهمم که دیگر داخل کابین چرخوفلک نیستم و در دل یک سبد خرید چرخدار جا خوش کردهام. میلههای فلزی سبد به پشت پایم فشار میآورد و سرمای فلز را بهخوبی روی تنم حس میکنم.
از لابهلای میلههای فلزی به دنیای بازی نگاه میکنم؛ دیگر خبری از درخشندگی نیست و همهچیز تبدیل به اسقاطیهای چربوچیل و نقاشیهای درهموبرهم شده است. دندان روی جگر میگذارم تا سبد پایین بیاید و من را روی زمین بگذارد. بعد، بازهم همان صدای موسیقی، چوبهای در حال پوسیدن و خیمههای ازریختافتاده و سایهمانندِ فروش پففیل را رد میکنم و از آنها میگذرم. بعد از گورستان وسایل بازی، اسکلت ترنهوایی پیداست. فقط یکی از واگنهایش در بالاترین نقطهٔ مسیر، آرام گرفته و خبری از باقی واگنهایش نیست. در تاریکی این شب تاریک، این منظره بهشکل مسخرهای بلند بهنظر میآید. وقتش رسیده که از خواب بیدار شوم.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.