کتاب می خواهم بمانم را وجیهه سامانی گردآوری کرده است. این مجموعه داستان داستانهای برگزیده مسابقه میخواهم بمانم است.
انسانهایی هستند که حق حیات دارند. این حق را خدا به آنها داده است. اما انسانهای دیگری هستند که فکر میکنند مختارند این حق را از آنان بگیرند. آنانی که اتفاقا عزیزترین افراد زندگیشان هستند. انسانهایی که در مرحله جنینی هستند اما انسان هستند حتی اگر هنوز به چهار ماهگی جنینی هم نرسیده باشند و روح در آنها دمیده نشده باشد. باز هم انسان هستند و میتوانند در جامعه انسانی اثرگذار باشند.
این جشنواره با هدف انتقال پیام این فرشتههای آسمانی به خانوادهها برگزار شد تا حقّی را که خداوند برایشان قائل شده، به ظلم و ستم از ایشان نگیرند و کولهبار خود را با گناه قتل نفس سنگین نکنند و گرفتار سختی و شرمندگی عذابوجدان نشوند.
سال ۱۳۹۸، مسابقه داستان کوتاهی با موضوع «نه به سقط عمدی جنین» برگزار شد که این کتاب حاصل بهترین آثار دریافتی آن است.
سبیکه بچهٔ دوسالهاش را که تازه از شیر گرفته بود، روی دوپا نگه داشت. عفت سرش را کمی خم کرد و به سبیکه گفت:
«دهن بچه رو باز نگه دار.»
بچه که حسابی ترسیده بود، به گریههایش جیغ را هم اضافه کرد. مسلم از توی اتاق، پردهٔ توری را کنار زد و زیر لب گفت:
«مرگ! خفهخون بگیر دیگه! بهخاطر همین چیزاست که میگم ول کن این کارا رو.»
عفت سرش را تا بینی بچه پایین آورد و دهانش را گذاشت روی یکی از سوراخهای بینیاش و یکهو فوت کرد و یک هستهٔ آلبالو از توی دهان بچه با شدت پرید بیرون. عفت گفت:
«همینه دیگه، بچه که غذاخور میشه، راه میافته و از اینورواونور هر چیزی که گیرش میآد، پیدا میکنه و میذاره توی دهنش.»
سبیکه بچه را بلند کرد و هستهٔ آلبالو را از روی زمین برداشت و کمی توی دست زیرورویش کرد و گفت:
«به خودم که باشه، اصلاً آلبالو و گیلاس نمیخرم.»
بعد پولی کف دست عفت گذاشت و آهسته در گوشش گفت:
«پس کی داروم حاضر میشه؟»
عفت درحالیکه دستهایش را زیر شیر آب توی حیاط میشست، گفت:
«الهام رو شب بفرست بیاد بگیره؛ فقط طبق دستور عمل کنیها!»
سبیکه که رفت، مسلم از توی اتاق داد زد:
«مگه نمیگم وقتی من نیستم مشتری قبول کن؟ سرم رفت ازبس بچه ونگ زد!»
عفت پول را پرِ روسریاش بست و دوباره شروع کرد به شستن دستهایش و گفت:
«چشم، هروقت ماهبهماه حقوقت رو آوردی و گذاشتی لب طاقچه، دیگه منم مشتری قبول نمیکنم.»
بعد زیر لب شروع کرد به غُرغُرکردن:
«همه پسر دارن مام پسر داریم؛ از صبح تا شب میشینه پای قفسش و با کفتراش حالواحوال میکنه؛ دستورم میده!»
بعد دستهایش را رو به آسمان گرفت تا هم بهجایی نخورند، هم زودتر خشک بشوند و در همین حال رو کرد به مسلم و گفت: «اگه عضلاتت رگبهرگ نمیشه، پاشو یهسر برو عطاری و چند قلم گیاه رو برام بگیر بیار.»
چند سال از مرگ اسلام، شوهر عفت، میگذشت و عفت در این چند سال با هنری که نسل به نسل از مادر و مادربزرگ و مادرِ مادربزرگش به او ارث رسیده بود، روزگار را سپری میکرد. مادربزرگش قابلگی هم میکرد؛ مادرش صورت هم بند میانداخت و ابرو میگرفت؛ ولی او به همین فوتکردن و بیرونکردن تُل از گلوی آدمها بسنده کرده بود؛ برایهمین شده بود «عفتبندی».
بعضیها کارش را قبول نداشتند؛ ولی بهمرور زمان مشتریهایش بیشتر شده بود. گاهگداری داروی حاملگی و سقطجنین هم دُرست میکرد. داروهای سقطجنینش بیشتر مشتری داشت.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.