در قابِ مستطیلی و نیمه جادویی تلویزیون، یا لابهلای خاطرات مسافران بوی گل و گلاب گرفتهی حج، همه چیز مرتب و پاک و ماورایی به نظر میرسد. چند قدم بعد از خانهی عتیق قصهی آدمهای کج و کوله است. آدمهایی که نه منظم و مرتباند، نه پاک و منزه ، نه تا وقتی گرفت و گیری پیدا نکردهاند سراغی از ماورا میگیرند.
ممکن است به خاطر یک توپ پارچه چادری یا یک پرس سبزی پلو با ماهیِ شب عید رسم همسفری و عقد اخوتشان را فراموش کنند. از رفیقشان که عصبانی میشوند در این هنگام خودشان را میان دود پکهای سنگینی که به سیگار میزنند میخورند. با زنشان که یکه به دو میکنند ممکن است دست روی زنشان بلند کنند؛ حتی اگر زنشان رفیقشان باشد.
آموزههای ما هم اگر آن میخ فولادیِ بر سر سنگ رونده نباشند. روحانیان کاروانهای حج، آن دمِ آخر و در جلسهی توجیهی پیش از سفر یادآور میشوند که باید دست شُست. باید پاک شد؛ از همهی سیاهیها.
چند قدم بعد از خانه عتیق ملغمهای از عاشقانهها و رفاقتهای از دست رفتهای است که روی کاغذ امیدی به زنده شدنشان نیست. عاشقانه و رفاقتهایی میان خالق و مخلوق یا دو مخلوق.
چند قدم بعد از خانه عتیق داستان آدمهایی است که هر جا باشند، هر تلاشی هم که بکنند همیناند که هستند. البته خودِ خدا هم با همین جوری بودنشان مشکلی ندارد. منظورش از دعوت به خانهی خودش هم شاید فقط همین باشد که فرصتی و آرامشی پیش بیاید تا گذشتهشان را با خودشان مرور کند.
خوب که پیچ و تاب خوردند. خودِ خودشان را با وجدانِ بیدار شدهشان تنها بگذارد. اگر جَلد آسمانِ حرماش شدند که چه بهتر نشدند، زمین همان خدا آنقدر بزرگ است که اگر تعدادی بیهوشِ مطلق و نیمه هوشیار یک گوشهاش برای خودشان سقفی پیدا کردند و نامش را گذاشتند خانهی عتیق کسی دلخور نشود.
چند قدم بعد از خانه عتیق ملغمهای از عاشقانهها و رفاقتهای از دست رفتهای است که روی کاغذ امیدی به زنده شدنشان نیست. عاشقانه و رفاقتهایی میان خالق و مخلوق یا دو مخلوق.
گزیده کتاب
من بودم و عاطفه، در مرتعی سرسبز بر پایهی کوهی. از شور و شوقمان روی پا بند نمیشدیم. سر پنجه راه میرفتیم. سر پنجه میدویدیم. به دنبال هم، به گِرد هم. دستهای عاطفه تو دستهایم بود و پاهایش روی هوا، بر مدار دایرههای دور سرم میچرخیدند. روی زمین میچرخیدم و روی هوا میچرخاندمش. صدای قهقههمان گوش فلک را کر کردهبود. یک آن، فقط یک آن، دستهای عاطفه از دستهایم لغریدند و عاطفه میان دستهایم پر کشید و بالا رفت. بالا و بالاتر. صدای «عاطفه، عاطفه»ام توی گلو خفه میشد. حنجره، خود را میدرید اما صدایی از آن بیرون نمیآمد که به جایی برسد یا نرسد، که کسی به فریادم برسد یا نرسد. هر وقت که از تلاش دست بر میداشتم، کلاغهایی از هر طرف، که تکههایی از عاطفه را بر منقارشان گرفته بودند، بر من میباریدند و من را زیر جزء جزء عاطفه دفن میکردند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.