رمان چهل و یکم نوشتهی حمید بابایی. یک رمان عرفانی مذهبی است. رمان نیمنگاهی به اثر جاویدان عطار «تذکرهالاولیا» دارد که در بستر تاریخ معاصر اتفاق میافتد.
رمان راویی دارد به نام میرعماد که کاتب است و خوش مینویسد. داستان در شهر مشهد کمی بعد از حادثه مسجد گوهرشاد اتفاق میافتد. راوی در صحن بارگاه امامرضا مشغول کتابت «تذکرهالاولیا» است. او در صحن تنها نیست. مردی درشت هیکل با حالی نزار در صحن حضور دارد. حال آشفته و شیداگونهی این مرد که ادریس نام دارد توجه میرعماد( یکی از راوی های رمان) را به خودش جلب میکند.
ادریس یکی از افراد نظمیه بوده که از تهران منتقل شده به مشهد. او در واقعهی گوهرشاد حضور داشته، ظاهراً تیری شلیک نکرده. او مدام در وهم و رویا خودش را میبیند ایستاده در حیاط مسجد گوهرشاد، مردم زخمی درست مثل برگهای پاییزی یکییکی روی زمین میافتند. زنها با چادرهای سیاه و خاکی به هر طرف میدوند. او اسلحهاش را به سمت آسمان گرفته، به سمت کبوترهای حرم. شلیک کرده؟ یا نه؟
او در میانهی ماجرا از غفلت فرماندهی خود استفاده میکند و به خودش آسیب میزند تا مجبور به شلیک نباشد، اما باور ندارد که بیگناه است. ادریس زنی دارد به نام گلنسا. گلنسا زنی است به قامت و رفتار درست مثل زنان محجبه و باوقار آن روزها، اما گلنسا تنها یک زن مطبخنشین نیست. او یار ادریس هم هست.
او میفهمد حتی اگر در آن واقعه در میانهی میدان هم ایستاده باشد باز در گناه همقطارانش شریک بوده و باید توبه کند، توبهی نصوح. حالا او چلهنشین صحن امام رضا شده. و میرعماد در میان اتفاقهای روزمرهاش، مسائل و مصائب روزگار عهد رضاخانی نظارهگر اوست و با او رفیق شده. هر دو نمیدانند آخر این چله نشینی چه خواهد شد. کاتب حقیقی سرنوشت بر پیشانی ادریس چه نوشته است. آیا حضرت یار او را میپذیرد؟
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.