نمایش 9 24 36

آشوب در کاخ سفید

60,000 تومان221,000 تومان

به ترامپ توصیه کردم سرمایۀ سیاسی خود را در تلاشی بی‌نتیجه برای حلّ نزاع اعراب و اسرائیل هدر ندهد؛ ضمناً از جابه‌جایی سفارت ایالات متحده در اسرائیل به اورشلیم و به‌رسمیت‌شناختن آن به‌عنوان پایتخت اسرائیل قویّاً حمایت کردم. درمورد ایران هم او را به پافشاری درمورد خروج از توافق هسته‌ای تشویق کردم و توضیح دادم که شاید استفاده از نیروی نظامی علیه برنامۀ هسته‌ای ایران، تنها گزینۀ باقی‌مانده باشد. ترامپ گفت:

«به لیبی بگو اگر از نیروی نظامی استفاده کند، از او حمایت می‌کنم. خودم این را به او گفته‌ام؛ اما تو هم بگو.»

خانه مغایرت

22,000 تومان

سعید عاشق سحر، دختری از خانواده‌ای پرجمعیت و سنتی، می‌شود. او حالا باید خود را با این شرایط جدید و دشوار، که کاملاً برایش غریبه است، وفق بدهد که از دل این تلاش‌ها گاه موقعیت‌هایی بسیار طنزآمیز خلق می‌شود.

مزدور

30,000 تومان

وقتی که مزدوران رفتند و از نظر ناپدید شدند، جیکوب هِذر زد زیر گریه. جسد سائول کلامرهم در باد ملایم اندکی تاب می‌خورد و پسرک آنجا دراز کشیده بود و به آن نگاه می‌کرد و می‌گریست. اولین‌بار بود که می‌دید کسی را به قتل می‌رسانند و این منظره هولناک‌ترین چیزی بود که به عمرش دیده بود. با این حال بالاخره به خود جرأت داد و به دره رفت تا به جسد دست بزند.

جیکوب قادر به تشخیص این نکته نبود که تمامیت مرگ در آن جسد لانه کرده است یا در ذهن او. از این‌رو صدا زد: «سائول کلامرهم!»

دستش تنها به پای برهنهٔ سائول می‌رسید. پای جسد را تکان داد تا جوابی از آن بشنود. تنها در آن لحظه بود که عظمت مرگ او را دربرگرفت و وحشت در دلش رخنه کرد.

کلاه‌پوستی‌ها

45,000 تومان215,000 تومان

خسرو عینک‌دودی زده بود و دست‌ها را از پشت کمر به هم حلقه کرده بود و مقابل تانک‌ها راه می‌رفت. واکس پوتین او هم مثل لوله تانک‌ها زیر آفتاب برق می‌زد. از آن وقتی که منتظر بودیم، شاید صدبار تا ته صف رفته بود و برگشته بود، درست عین یک آدم‌آهنی. بالاخره مقابلمان ایستاد و به عنوان فرمانده گروهان منتظر شد تا به او دستور حرکت را بدهند. افسر شده بود و حالا حسابی حرفش برو داشت. عینک مارک ریبنش را از روی صورت برداشته و دوانگشتی در زمین و آسمان معلق نگه داشت. یاد آن وقتی افتادم که پشت نیمکت مدرسه نشسته بودیم و من می‌خواستم خسرو را با ارتش کلاه‌پوست ها آشنا کنم. واقعا چی الان از آن دوران در من باقی‌مانده‌ بود؟ چقدر از خسرو در وجودش بود؟

آلیش

35,000 تومان125,000 تومان

جنگل برای پدر، سرزمین حیرت بود؛ جایی‌که می‌گفت دیده چگونه چند گیاه روی یک ریشه و کنار هم رشد می‌کنند. جایی‌که دیده درختی امروز نهال بوده و یک ماه بعدی که ازآنجا رد شده، قد کشیده به‌اندازۀ سه مرد.

از خرس‌هایی می‌گفت که روبه‌روی هم می‌نشستند و انگار چیزی باهم بگویند، از گلوهایشان صدا بیرون می‌آمده. روباه بالای درخت، گرگی که ایستاده تا ماده‌آهویی برّه‌اش را به دنیا بیاورد و بعد برگشته.

از ببر پیر تنهایی می‌گفت که دیده بود آمد و روی تنۀ درختی چندسال‌افتاده ایستاد و نعره کشید تا شکارچی‌ها ببینندش و برایش تیر بیندازند و وقتی بالای سرش رسیدند، مثل آدم‌ها اشک می‌ریخت؛ ولی انگار می‌خندید تا مُرد.

نفرین پنگوئنینه

96,000 تومان299,000 تومان

چهارده پنگوئن با چشم‌های زرد و آزاردهنده به من خیره شدند. به‌نظر مضطرب، افسرده، بداخلاق، سردرگم و به‌صورت ناخوشایندی ناآرام بودند. منقارهایشان را پایین آورده بودند و با صدای بلند و غران عوعو می‌کردند.

سرمایی را پشت سرم احساس کردم.

عطسه کردم.

بازدید از پنگوئن‌های باغ‌وحش سنت آوز بدون دستمالم احمقانه بود. حساسیتم نسبت به پنگوئن‌ها حتی از حساسیتم به گورخرها، زرافه‌ها، میمون‌ها، فیل‌ها، شترمرغ‌ها، ببرها، خرس‌ها، سمورها، مارها، گوسفندها، گاوها، خزندگان مختلف و پانداها بدتر بود.

شاید دلال حیوانات باغ‌وحش بودن، بهترین انتخاب شغلی من نبوده است.

هرچند، اگر در آن روز به‌خصوص و در آن زمان خاص به آن باغ‌وحش نیامده بودم، هرگز داستان آدم پنگوئن‌نما را نمی‌شنیدم. بنابراین شما هم این داستان را نمی‌شنیدید.

کوآلای خاکستری

39,000 تومان105,000 تومان

هتاب می‌گوید: «بنگاه معاملات عشقی باز کردی مامان؟!»

_ چه عیبی داره یه زن و مرد تنها رو به هم برسونیم؟ والله ثواب هم داره. این دختر بیست‌وپنج سالش نیس بیوه شده، سایهٔ سر می‌خواد.

_ سایهٔ سر به چه قیمتی؟ باید یه سنخیتی بین این زن و مرد باشه یا نه؟

مادر ابرو بالا می‌اندازد: «سنخیت از این بهتر که مرده پولداره و می‌خواد خرج یکی کنه؟!» مهتاب آشفته می‌گوید: «اختلاف سنی‌شون چی می‌شه؟ شصت سالشه! وای مامان می‌خواین بشه یکی مث ابراهیم؟» نگاه اقدس با شنیدن نام پسرش دودو می‌زند. مادر لب می‌گزد. با حرکت تند دست اقدس روی شیشه، صدای قیژقیژ بلند می‌شود. مهتاب رو می‌کند به اقدس: «یادته گفتم چهارتا دختر داری! حالا که زن این بابا شدی بچه نیار؟!» اقدس خیره شده به روزنامهٔ مچاله توی دستش. مهتاب سر می‌گرداند طرف آشپزخانه، طوری که مادرش بشنود: «گفتی: دختر دارم، تاج سر ندارم!» نگاه اقدس می‌کند: «حالا ابراهیم شده تاج سرت یا مایهٔ بدبختی‌ت؟»

اقدس نگاهش را می‌دزدد. برگی روزنامه برمی‌دارد. مهتاب عکس پرسنلی شطرنجی را در کادر قرمز روزنامه نشانه می‌دهد. قطرهٔ اشک اقدس پخش می‌شود روی صفحه. مهتاب می‌گوید: «اینا که از روز اول قاتل نبودن، قاتل شدن! شرایط زمونه قاتلشون کرده.» اقدس سر بالا می‌آورد. دهانش را مزمزه می‌کند: «ابراهیم خوب می‌شه؟» مهتاب بغضش را می‌خورد.

راز گاروالا عطرساز

53,000 تومان185,000 تومان

داستان زنی که طبق قرار باید با مردی از سرزمین دیگر همراه شود و دختر زیبا و خوش صدایش را تنها بگذارد. حکمی که از طرف پادشاه آمده است و باید به آن عمل کزد. امیر ارسن در کاخش مهمانی برگزار کرده است و ناگهان ماموران به داخل قصر می‌ریزند و دستور دارند زن را با خود ببرند، داستان کتاب راز گاروالا عطرساز با مهمانی و اندوه بردن مادر شروع می‌شود.

آیات مس

42,000 تومان145,000 تومان

به اعداد عربی شک کردم. به گمانم آن‌ها را درست بلد نبودم. هفتاد نفر در برابر چند هزار تن؟ یا هفتاد را اشتباه فهمیده‌ام یا هزاران تن را؟

زرتشت ما را بی‌جهت به قصّۀ علی‌اکبر (ع) نکشانده است. من در این دنیا چیزی برای ازدست‌دادن ندارم. می‌خواهم در پی صدایش بروم…

گفت هیچ‌چیز به‌جز عشق، ارزش دیدن ندارد. من با چشم‌های بینا هفتاد سال ندیدم؛ اما تو با چشم‌های نابینا، باقی‌ماندۀ عمرت را در عشق تماشا کن!

یک روز بعد از حیرانی

35,000 تومان

به جز پرچم چیزهای دیگری هم بود که باید همراهت میکردند. انگشتری که به مهدیه سفارش داده بودی و شال عزایت. همان شالی که هیچوقت اجازه نمیدادی شسته شود. به مادرت می گفتی« نشور. مگه کسی شال عزا رو میشوره؟ آیت الله مرعشی نجفی نزدیک چهل سال شال عزاش رو نشست» شالت هدیه مهدیه بود. هفت هشت سال، تمام ایام محرم و فاطمیه و عزاداریها همراهت بود. یک شال مشکی نخی بلند. آنقدر بلند که تا روی زانوهایت میرسید. و همیشه یک دور، دور گردنت میپیچیدی.

یادت باشد

55,000 تومان

با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ می‌زنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو می‌فهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پله‌ها را که پایین می‌رفت برایم دست تکان می‌داد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم: «یادم هست! یادم هست.»

آتشگاه

39,000 تومان131,000 تومان

لوطک جمعیت زیادی نداشت. افتاده بود در گودی میانِ کوه آتشگاه و جنگل‌های بلوط و تپه‌ها. تا به چندمتری‌اش نمی‌رسیدی بلوطک را هم نمی‌دیدی، اما داشتن یک بازار و خانی با یک قلعه، آنجا را مهم کرده بود. از آبادی‌های اطراف آدم‌های زیادی برای خرید به بازارش می‌آمدند. علاوه بر آن، تلگراف‌خانه و چند ادارهٔ حکومتی هم با ساختمان‌های یک‌طبقه و کوچکشان در همین بلوطک بود. مردم از جاهای اطراف برای خریدن نمک، صابون، نفت و پارچه و تعمیر دوچرخه‌ها و رادیوهایشان به بازار بلوطک می‌آمدند و بازار کوچک بلوطک جواب‌گوی همه‌شان بود.