نمایش 9 24 36

شکوفایی؛ براندازی

حمله آغاز می‌شود. اما نه آن طور که انتظار دارید! با باران شروع می‌شود. بارانی که بذر را حمل می‌کند بذرهایی که یک شبه در همه جا جوانه می‌زنند. این گیاهان ناشناخته زمین‌های کشاورزی را تصرف می‌کنند، چون پیچکی خانه‌ها را دربرمی‌گیرند، حیوانات و مردم را می‌بلعند و بدون توقف به پیش می‌روند! اما در این میان سه نوجوان از خطرات این گیاهان به شکل مرموزی در امان هستند. راز آنها چیست؟ چه چیزی آنها را به‌هم پیوند داده؟ آیا آنها می‌توانند به این کابوس پایان ببخشند.؟

پیامبر بی‌معجزه

این کتاب داستان جنگ و جدال میان روح و نفس آدمی است. لغزش‌هایی که هر لحظه رخ می‌دهد و تمایلات و تردیدهایی که مسیر زندگی انسان را مشخص می‌کند….

همسایه بغلی 2 ؛ هیولای مرداب گل ختمی

هیچ‌کدام از گولزها، تلفن‌همراه نداشتند و فرانک گولز حسابی مسحور تلفن‌همراه من شده بود. به نظر نمی‌دانست که این روزها چقدر تلفن‌همراه، وسیلهٔ عادی و پیش‌پاافتاده‌ای است.

تلفن‌همراه را از جیب جلوِ هودی‌ام بیرون آوردم و چندتا عکس از پا گرفتم. در صفحهٔ تلفن، پا چندش‌آورتر هم به نظر می‌رسید. گفتم:

«شاید بهتر باشه فلاش بزنم.»

و فلاش تلفنم را روشن کردم و چند سری عکس دیگر گرفتم. نتیجهٔ کار، این بار وحشتناک‌تر بود.

سلام همسایه 1 ؛ خرت و پرت های گمشده

از خواب بیدار می‌شوم و برای یک دقیقه نمی‌دانم که اینجا کجاست. این بخش موردعلاقهٔ من در تمام اثاث‌کشی‌ها است. بوی اتاقم به بوی هیچ‌کدام از اتاق‌هایی که تاحالا داشته‌ام، شبیه نیست. در چارلستون اتاق بویی شبیه به بوی گوشت نمک‌سودشده و خوش‌بوکنندهٔ هوای وانیلی داشت. اینجا بویی شبیه به بوی مسیر کتاب‌خانهٔ اصلی ساحل آلن دارد؛ بویی شبیه به چوب کهنه یا چیزی در همین مایه‌ه

همسایه بغلی 1 ؛ یک شب شوم برای بچه‌‌قلدرها

من خودم را از پنجره کمی بالا کشیدم تا بهتر ببینم. فرانک شلوار مشکی و پیراهن سفید پوشیده بود؛ اما من از همان جا که بودم، می‌توانستم ببینم که نه کفش داشت نه جوراب. دقیقاً شبیه همان عکس اینترنتی‌اش بود. همان‌طور که مامان وراجی می‌کرد، فرانک کیک را از دستش قاپید. مامان وقتی هیجان‌زده و دستپاچه می‌شد، نمی‌توانست جلوِ حرف‌زدنش را بگیرد.

تکل مازیار زارع زیر پای کریم انصاری فرد

سر فلکۀ سپه، مردان و زنان زیادی ایستاده بودند. بیشتر یا به آن دوردست چشم می‌انداختند و یا ساعت سیکوی روی دستشان را چک می‌کردند. بااینکه نظم نداشتند؛ اما بی‌نظم هم نبودند. همۀ این مردان و زنان منتظر را از نگاه گذراندم. خیابان سپه روز عادی‌ای را نمی‌گذراند. معلوم بود که قزوین، چون پابه‌ماهی است که به درد افتاده و باید فرزندی به دنیا بیاورد. مادرم تا فلکه با من آمد. وقتی خواست خداحافظی کند، گفت:

آمین

بسم الله الرحمن الرحیم

ای دانای راز

به کجا نگاه کنم؟

کجا را جستجو کنم؟

تا بیایم آن را:

“گنجی که در من پنهان است”

و تو

نقشه‌اش را در قلب من رسم کرده‌ای.

خواب‌های سفید

بیرون را تماشا می‌کنم. ساختمان‌ها و درخت‌ها در میان مه غلیظ مثل ارواح یخ‌زده از برابر نگاهم می‌گذرند. نمی‌دانم چرا سایهٔ هیچ آدمی توی پیاده‌روها و خیابان نیست. یعنی همه از سرما به خانه‌هایشان رفته‌اند؟ شاید هم من نمی‌توانم ببینمشان. از پشت این پنجره‌های مه‌گرفته چیز زیادی مشخص نیست؛ اما نمی‌شود که بیرون سایهٔ سیال هیچ جنب‌وجوشی توی خیابان نباشد. انگار همهٔ ماشین‌ها و اتوبوس‌ها ایستاده‌اند و تنها ماییم که حرکت می‌کنیم. آدم‌ها کجایند؟ آیا قرار است طوفانی بیاید که حتّی یک نفر هم پیدایش نیست؟ شاید هم مشکل از همان مه است.

سی‌و‌نه پله

انگار صدایی مدام در گوشم می‌گفت بلند شو کاری بکن وگرنه هرگز نمی‌توانی دوباره بخوابی.

افسانه جزیره کبودان

(دیدگاه کاربر 1)

همه سرشان به کاری گرم بود. چندتا از گوزن‌ها پسته‌ی کوهی نُشخوار می‌کردند. ایپک و ساچلی دنبال هم می‌دویدند و بازی می‌کردند. توی دلش گفت: «خوش به حالشون … اون‌ها که یه شاخ عجیب و غریب روی سرشون ندارند … اون‌ها که نباید تصمیم بگیرند!»

تنها در سامسون

حالا قدم گذاشته بودم در جغرافیای تحقق آرزوهایم. شهری طولانی که در امتداد دلتای دو رودخانه که به دریای سیاه می‌رسند کشیده شده است. یک شهر بندری بسیار زیبا با همه امکاناتی که برای یک زندگی سنتی – مدرن لازم دارد. برای توصیفش اصطلاح بهتری نمی‌توانم پیدا ‌کنم! بگذارید مصداقی بگویم؛ زندگی مثلا در ایستگاه مترو یا تراموا منتظر ایستاده‌ای و همزمان می‌توانی گله‌ی گاو و گوسفندی را که همراه چوپانشان از کنارت رد می‌شوند تماشا کنی. سرعت رشد و ترقی در سامسون به حدی است که گاهی اجازه هماهنگ شدن با فرهنگ و سبک زندگی مدرن را از مردمش می‌گیرد. گاهی فکر می‌کنم اگر بعضی از این مردم اجازه داشتند حتی گاوها و گوسفندان خود را با مترو به چرا می‌بردند!

 

خانه مغایرت

سعید عاشق سحر، دختری از خانواده‌ای پرجمعیت و سنتی، می‌شود. او حالا باید خود را با این شرایط جدید و دشوار، که کاملاً برایش غریبه است، وفق بدهد که از دل این تلاش‌ها گاه موقعیت‌هایی بسیار طنزآمیز خلق می‌شود.