نمایش 13–24 از 32 نتیجه

نمایش 9 24 36

می‌خواهم بمانم

99,000 تومان325,000 تومان

به این فکر می‌کنم که تنها نیستم. در تمام اتّفاقات آینده ما دو نفر هستیم. باز یاد حرف‌های مهری می‌افتم. زیر لب می‌گویم بچهٔ من! آدمی که می‌تونم به وجودش افتخار کنم. کسی که قراره دنیا رو تغییر بده.

سنگ‌های لق روی دیوار

29,000 تومان79,000 تومان

امسال تابستان باز من به مسافرت رفتم و خیلی‌ چیزها دیدم؛ شنیدم و یاد گرفتم و خیلی هم خوش گذشت؛ اما به‌جای آن مسافرت‌های معمولی و تکراری به یک مسافرت درونی رفتم. شاید تعجّب کنید و بپرسید یعنی چی؟ مگر داریم؟ بله داریم! من به‌خاطر بیکاری بابایم، مجبور شدم در خانه بمانم و کار کنم که صدالبته با هیچ‌کدامشان حال نمی‌کردم. درواقع زجر می‌کشیدم؛ اما مجبور بودم.

ویروس عاشق

50,000 تومان150,000 تومان

… ناخودآگاه به این فکر می‌افتم که چه اتّفاقی برای عشق می‌افتاد اگر سنگی آسمانی به قطر ماه برخورد می‌کرد به زمین؟ یا اگر همۀ انسان‌ها در اثر هجومِ وحشیانۀ ویروس قربانی می‌شدند، کرۀ زمین «بدون عشق» چه شکلی می‌شد؟ اصلاً حیاتِ بدون عشق امکان‌پذیر بود؟ انگار خیالم خیلی دور از واقع هم نبود. اینکه زمین به چنین روزی نزدیک می‌شد. روزی که همۀ فلزات خورده می‌شدند. چرخ‌های قطارها فرو می‌رفتند در خاک. از لولۀ تانک‌ها به‌جای گلوله علف می‌زد بیرون و انبوهی از علف‌های هرز از پنجرۀ آپارتمان‌ها و برج‌ها می‌زدند بیرون. شبیه کرم‌ها توی تنِ آپارتمان‌ها و برج‌ها می‌تنیدند. سازه‌های فلزی را می‌جویدند. سطح آب‌ها بالا می‌آمد. مجسمه‌ها، مظلومانه غرق می‌شدند در اقیانوس. ابتدا باور نمی‌کردم که این پیش‌آمد در حال افتادن است؛ اما مدتی است که همۀ شبکه‌های خبری می‌گویند این اتّفاق یک تخیّل نیست…

فاخته‌های ناصره

27,000 تومان69,000 تومان

با شنیدن آخرین جملهٔ پیرمرد، رنگ از روی عبداللّه پرید و خیره به او نگاه کرد. ناگهان به‌خاطر فکری که از سرش گذشت، به خود لرزید. اگر این زندانی پیر که روزگاری بروبیایی در دربار «مقتدرِ عباسی» داشت، آنی نبود که فکرش را می‌کرد. اگر روزی آزاد می‌شد و دوباره به دربار برمی‌گشت! ای‌وای! حتماً برایش دردسر درست می‌شد.

پیرمرد با لبخندی آرامش‌بخش رشتهٔ افکار عبداللّه را پاره کرد و ادامه داد:

«نمی‌خواهد نگران باشی. علوی‌بودنت رازی است میان من و تو.»

دختر ترکستانی

35,000 تومان89,000 تومان

عتیق‌آغا تا می‌توانست گام‌هایش را بلند برمی‌داشت دور و دورتر شود؛ اما سر پیچ خیابان احساس کرد مأمور شهرداری هنوز در تعقیبش است. اگر فقط یکی‌دو ماه دیگر متّصل کارش را ادامه می‌داد، می‌توانست یک دکان دروازه‌آهنی بخرد. زمستان‌ها گرمش می‌کرد و ناچار نبود هر روز این کتاب‌های سنگین را به خانه ببرد و بیاورد. در این سن‌وسال، این هوا برایش سردی می‌کرد. دیگر طاقت لب خیابان نشستن را نداشت. یک تابلوِ بزرگ هم بالای دروازهٔ دکانش می‌چسباند که «معالجهٔ آسان سحر و جادو. دعای دلگرمی و محبّت و رفع جنیات در اینجا به‌آسانی معالجه می‌شود.» آن‌وقت هر روز صبح که می‌آمد قفس بودینه‌ها را از شاخهٔ درختی که مقابل دکانش است آویزان می‌کرد. با رنگی دیگر بالای تابلو می‌نوشت:

«دکانِ عتیق‌آغای تعویذنویس.»

گاه رویش عَشَقه

43,000 تومان119,000 تومان

قبلاً بدون‌‌اینکه گوشَت را روی دیوار بگذاری، صدایشان می‌آمد؛ ولی حالا اگر یک ساعت هم سرت روی دیوار باشد، حتّی اگر گردنت هم بشکند، هیچ صدایی نمی‌شنوی. معلوم نیست توی این مدت که نبوده‌ام چه اتّفاقی افتاده.

هوا ابری است. می‌آیند از جلوِ خورشید رد می‌شوند و هوا را تاریک‌وروشن می‌کنند. یک روز که هوا آفتابی بود، خاک حیاطشان را زیرورو کردند تا بیایند و سنگ‌کاری کنند؛ ولی بعد از یک‌مدت، همه از کف حیاط یادشان رفت. خاکی که برای بالاآمدن کف حیاط آوردند و خالی کردند، خیلی قهوه‌ای و مرغوب است زود بار می‌دهد. این را گفتم و اینکه یک درخت گردو آن گوشه‌ها بکارند؛ ولی یادمان رفت.

ساختمان خانه دوطبقه است؛ طبقۀ بالا یک اتاق‌خواب که ایوان کوچکی دارد و نرده‌های فلزی‌اش که از لای نمای آجر تیره بیرون زده‌اند. روی بعضی آجرها سوراخ شده. دهانۀ سوراخ‌ها گشادتر هستند و بعد راست رفته‌اند تو. حتّی یکی‌دوتا هم به گچ داخل اتاق‌ها رسیده‌اند و مثل دل‌وروده که پاره می‌شوند، تکّه‌پاره کرده‌اند. از بیرون که سوراخ‌ها را به هم وصل کنی، شبیه ستاره‌های صورت فلکی هستند.

چهار نفر بودند؛ ولی حالا معلوم نیست کجا رفته‌اند.

میم و نون‌های جدا شده از من

150,000 تومان

اصلاً حالم خوب نیست؛ مثل آن روز مصیبت. مثل پنج سال پیش احساس بدی سرتابه‌پایم را فراگرفته است.انگار همۀ جهانم دارند خورده می شوند؛ دارند جویده می‌شوند. هرچند ریشه‌هایم در بیشتر قسمت‌ها هنوز سالم‌اند؛ اما بینشان فاصلۀ کمی افتاده است. حاشیۀ این‌وسط از بین رفته است. خدا کند این آهوی کناری‌ام سالم بماند؛ از آهوی سمت چپ که چیزی نمانده است. شکارگاه دارد به کویری تبدیل می‌شود و این شکاف دارد گل‌ها و درخت‌ها را از هم جدا می‌کند. خدا کند چیزی از حاشیه‌ام باقی بماند.

زنی که اتفاقاً منم

30,000 تومان79,000 تومان

زن هر شب، نیمه‌شب پشت درِ آپارتمانش ظاهر می‌شد. هر بار با بوی قهوه، کیک تازه، دسر یا دمنوش غافل‌گیرش می‌کرد و همان جا پشت در آن‌قدر از زمین‌وزمان حرف می‌زد تا مغز هدایت را از کار می‌انداخت. زن می‌خواست پایش به خلوت هدایت باز شود؛ اما او هر بار از همان پشت در با سکوتش به زن می‌فهماند که نه آپارتمانش جای اوست و نه هدایت هم‌صحبتی مناسب.

رد پاهای روی آب

45,000 تومان119,000 تومان

وقتی گوشی مرکز تحقیقات را سر جایش کوبیدم، احساس کردم که از عصبانیت دارم منفجر می‌شوم. یک احساس گرفتگی گلو داشتم؛ بااینکه او آن‌قدر غر زده بود که نفسش بند بیاید. حتّی نمی‌توانستم نفس بکشم. انگار دستش را گذاشته بود روی رگبار. مشکلش جسمانی بود البته. داروهایی که می‌خورد، روانش را به‌هم می‌ریخت گاهی. من تمرکزم را گذاشتم روی متن. با خودم گفتم مرگ یک بار شیون یک بار؛ بهتر است جدا بشویم.

قدیس دیوانه

51,000 تومان155,000 تومان

چشم‌های جواد به وکیل التماس می‌کنند. خرخری می‌کشد و پشت دماغش را صاف می‌کند:

«آقای وکیل، ته کارا بوگو ما را از این جهنّم خلاص کن. همین چیزایی که خودمون سه‌تا شنیدیم، واسه یه‌عمر عذاب‌کشیدن بسه‌س. بوگو چی‌کار کنیم؟ جنازه را می‌دی ببریم یه‌گوشه دفن کنیم یا بازم باید بیشینیم زخم بزنیم به جیگرامون؟ من خدازده دادم واسه پونصد نفر غذا پختن!»

خفته در خون

119,000 تومان

مردی که جانانه در مقابل زور و ظلم ایستاد و جنگید. با این حال این فرد وقتی در مقابل خانواده و همسر خود قرار می‌گیرد مردی است که عاشق و شیفته خانواده خود است به گونه‌ای که وقتی خبر ترورش به گوش همسرش می‌رسد خانم غش می‌کند و زمانی که به هوش می‌آید از محبت‌های شوهرش می‌گوید. با این صحبت‌ها می‌شود گفت که یارمحمدخان همانطور که در میدان نبرد پیروز است در خانواده‌داری هم پیروز است. این کتاب مجموعه‌ای ارزشمند درباره زندگی این مرد بزرگ است.

آماده ترور باش

56,000 تومان169,000 تومان

به نفس‌نفس می‌افتم. صدای ماشین‌ها نزدیک‌تر می‌شود. ماشین سر خیابان می‌ایستد. به پیاده‌رو می‌زنم و خود را پنهان می‌کنم. ماشین به خیابان می‌پیچد؛ من به کوچه می‌پیچم. ماشین نزدیک می‌شود؛ موتور را به دیوار تکیه می‌دهم. نمی‌دانم چه‌کار کنم. به‌طرف آخر کوچه می‌دوم؛ اما کوچه بن‌بست است. خودم را توی تاریکی می‌کشانم. ماشین می‌ایستد. صدای قدم‌هایی می‌آید که توی کوچه می‌پیچد. به موتور نزدیک می‌شود؛ کمی به آن‌ور می‌رود و آرام به آخر کوچه خودش را می‌کشاند. از ترس چشم‌هایم را می‌بندم. بدنم کرخت شده و نفسم بند می‌آید. قدم‌ها به نزدیکی‌ام می‌رسد و می‌ایستد. نمی‌دانم چقدر می‌گذرد؛ اما قدم‌ها از من دور می‌شود و صدای پاها محو می‌گردند. جرئت ندارم چشم‌هایم را باز کنم. وقتی از لای پلک‌هایم نگاه می‌کنم، هیچ‌کس در کوچه نیست!