نمایش 25–32 از 32 نتیجه

نمایش 9 24 36

تکل مازیار زارع زیر پای کریم انصاری فرد

25,000 تومان96,000 تومان

سر فلکۀ سپه، مردان و زنان زیادی ایستاده بودند. بیشتر یا به آن دوردست چشم می‌انداختند و یا ساعت سیکوی روی دستشان را چک می‌کردند. بااینکه نظم نداشتند؛ اما بی‌نظم هم نبودند. همۀ این مردان و زنان منتظر را از نگاه گذراندم. خیابان سپه روز عادی‌ای را نمی‌گذراند. معلوم بود که قزوین، چون پابه‌ماهی است که به درد افتاده و باید فرزندی به دنیا بیاورد. مادرم تا فلکه با من آمد. وقتی خواست خداحافظی کند، گفت:

خواب‌های سفید

22,000 تومان75,000 تومان

بیرون را تماشا می‌کنم. ساختمان‌ها و درخت‌ها در میان مه غلیظ مثل ارواح یخ‌زده از برابر نگاهم می‌گذرند. نمی‌دانم چرا سایهٔ هیچ آدمی توی پیاده‌روها و خیابان نیست. یعنی همه از سرما به خانه‌هایشان رفته‌اند؟ شاید هم من نمی‌توانم ببینمشان. از پشت این پنجره‌های مه‌گرفته چیز زیادی مشخص نیست؛ اما نمی‌شود که بیرون سایهٔ سیال هیچ جنب‌وجوشی توی خیابان نباشد. انگار همهٔ ماشین‌ها و اتوبوس‌ها ایستاده‌اند و تنها ماییم که حرکت می‌کنیم. آدم‌ها کجایند؟ آیا قرار است طوفانی بیاید که حتّی یک نفر هم پیدایش نیست؟ شاید هم مشکل از همان مه است.

واگن مخصوص

35,000 تومان99,000 تومان

دورتر: مخزن سوخت سوراخ شده بود و در ارتفاع پایین حرکت می کرد. مردم دهکده برایش دست تکان می‌دادند. خلبان، هواپیما را به‌سمتی هدایت کرد که سقوط را نبینند.

آبی آسمانی: به ابرهای خاکستری نگاه می‌کند. می‌داند امروز شوهر دهقانش با او مهربان خواهد بود.

عاشق: برای زن‌گرفتن باید اتاقی می‌ساخت؛آجرها را بالا می‌برد و دختر کدخدا را در آن تصور می‌کرد. صبح تا شب دیوار اتاق بالا می‌رفت و شب خراب می‌شد. تااینکه لنگه‌کفش دخترعمویش روی آجرها جا ماند.

کوآلای خاکستری

35,000 تومان89,000 تومان

هتاب می‌گوید: «بنگاه معاملات عشقی باز کردی مامان؟!»

_ چه عیبی داره یه زن و مرد تنها رو به هم برسونیم؟ والله ثواب هم داره. این دختر بیست‌وپنج سالش نیس بیوه شده، سایهٔ سر می‌خواد.

_ سایهٔ سر به چه قیمتی؟ باید یه سنخیتی بین این زن و مرد باشه یا نه؟

مادر ابرو بالا می‌اندازد: «سنخیت از این بهتر که مرده پولداره و می‌خواد خرج یکی کنه؟!» مهتاب آشفته می‌گوید: «اختلاف سنی‌شون چی می‌شه؟ شصت سالشه! وای مامان می‌خواین بشه یکی مث ابراهیم؟» نگاه اقدس با شنیدن نام پسرش دودو می‌زند. مادر لب می‌گزد. با حرکت تند دست اقدس روی شیشه، صدای قیژقیژ بلند می‌شود. مهتاب رو می‌کند به اقدس: «یادته گفتم چهارتا دختر داری! حالا که زن این بابا شدی بچه نیار؟!» اقدس خیره شده به روزنامهٔ مچاله توی دستش. مهتاب سر می‌گرداند طرف آشپزخانه، طوری که مادرش بشنود: «گفتی: دختر دارم، تاج سر ندارم!» نگاه اقدس می‌کند: «حالا ابراهیم شده تاج سرت یا مایهٔ بدبختی‌ت؟»

اقدس نگاهش را می‌دزدد. برگی روزنامه برمی‌دارد. مهتاب عکس پرسنلی شطرنجی را در کادر قرمز روزنامه نشانه می‌دهد. قطرهٔ اشک اقدس پخش می‌شود روی صفحه. مهتاب می‌گوید: «اینا که از روز اول قاتل نبودن، قاتل شدن! شرایط زمونه قاتلشون کرده.» اقدس سر بالا می‌آورد. دهانش را مزمزه می‌کند: «ابراهیم خوب می‌شه؟» مهتاب بغضش را می‌خورد.

کلمات علیه کرونا

104,000 تومان

برس را برداشت.

تک‌سرفه زد.

یک ‌متر از آینه فاصله گرفت.

(مهدی خدادای)

 

مدیر از پنجرۀ دفتر، حیاط خالی را نگاه می‌کرد. دلش لک زده بود که بچه‌ها با شور و هیجان مدرسه را روی سرشان بگذارند؛ او میکروفونش را در دست بگیرد و بگوید:

خانمم ندو!

کارت دعوت

66,000 تومان199,000 تومان

صدای پسربچهٔ کوچک همسایهٔ بالایی آمد که داد زد: گلللل… لبخندی زد و چشم‌هایش را بست و یاد روزی افتاد که مرتضی با جعبهٔ شیرینی استخدامش وارد حیاط شده بود و او داشت جلوی راه‌پله با خانم همسایه حرف میزد:

_ من نمیگم بازی نکنه؛ ولی دیگه ساعت ده شب، وقت داد زدن نیست. همین دیشب، من سه دفعه از خواب پریدم.

_ بله، چشم! حق با شماست. میبخشید… با اجازه‌تون.

ها؛ داستان‌های مینیمال

19,000 تومان55,000 تومان

تنهایی: مادرم که مُرد، پدرم خانه‌ای خرید که زیرزمین داشت.

حافظ: وارث که به دنیا آمد، تمام ثروت به نامش شد. فرزندخوانده باید به یتیم‌خانه برمی‌گشت.

حالا مرد و زن پیر شده‌اند و فرزندخوانده از آن‌ها نگهداری می‌کند.

جاده: پسرعمویش او را از پدرش خواستگاری کرد. صبح نه خودش بود؛ نه چمدانش و نه باغبان.

نان‌آور: خانواده‌ای چهارنفره بودیم. تنها گاومان که مُرد، پدرم سه‌برابرِ وقتی‌که برادرم غرق شد، گریه کرد.

مناجات الغافلین

30,000 تومان45,000 تومان

«اگر می‌خواهی با خدا صحبت کنی، این کتاب را نخوان! اگر می‌خواهی صادقانه، بی کلک و بی‌ریا با خدا صحبت کنی، این کتاب را نخوان! اگر می‌خواهی وقتی با خدا صحبت می‌کنی، خودخواه، متکبر و عبوس نباشی، این کتاب را نخوان! حالا اگر خیلی اصرار داری این کتاب را بخوانی، هرچه می‌توانی کمتر بخوان؛ پنج صفحه، یا حتی یک صفحه، اگر فقط یک جمله‌اش را خواندی که چه بهتر. اگر ناگهان همه‌اش را خواندی، بدان که آدم‌های این کتاب هنوز ادب و آداب نیایش را نمی‌دانند. از خدا برای آن‌ها بخواه که موقع، مناجات، صادقانه، بی‌کلک و بی‌ریا با او صحبت کنند.»