کتاب ارتفاعات لیلی داستانی بلند از حسین شیردل است که در نشر صاد منتشر شده است. این داستان ماجرای پسرکی است که همراه با پیر مرادش، به سلوکی درونی و معنوی میپردازد.
داستان ارتفاعات لیلی، فضایی غریب و موهوم دارد اما این فضا، فضایی معنوی را به تصویر میکشد. معنویتی که در این داستان به چشم میخورد، سلوکی فردی را نشان میدهد. راوی داستان، دانای این سلوک است. او پیرمردی است عقابگونه و مسلط بر احوالات و رخدادها و خیلی زود پدربزرگ راوی خوانده میشود؛ او پدربزرگی است که پسرک را از همان شروع داستان، همراهی میکند و او را از اعماق ناامیدی و مصیبت و مرگ و صدای زنگولهها بیرون میکشد. در محیط داستان هم شخصیتها و اتفاقات موهوم است. عناصر داستان به شکل نمادین وجود دارند. مثلا تنهایی به شکل یکیدو توله کفتار همراه راوی جستوخیز میکند. آبادی آنها زنانی دارد که همه باردارند. فرشتهها برای چرا از بوتههای پنیر در آن فرود میآیند. آنجا زالوهای نر دارد و مگسهایی طلایی و …
اما من هنوز دلتنگم، نمیدانم چه بگویم؛ اما همینقدر میدانم که دلتنگی هرچه هست آدمی را لال میکند، آدمی را به قهقرای بیزمانی میبرد، آنجا که فقط «تنهایی» وجود دارد، آنجا که تنهایی معنای کالی است در عمیقترین بُعد انسان. این را زلیخا نمیداند، زلیخایی که در رگهایش نور جای خون میگردد، نمیداند. خودش هم میداند که چیزی از دلتنگی نمیداند، میداند که سهمی از درک دلتنگی ندارد، او هرچه شنیده را به من گفته. اما من آنچه را زندگی میکنم، میدانم؛ برای من، دلتنگی از پسِ ترسهایی ظاهر میشود که گاهی به جانم چنگ میزنند. دلتنگیهایم مرا به سمتی میکشند که مایهای جز آه ندارند.
آهی میکشم! آهی مسموم که از فرط زهرآگینبودن تا در هوا پخش میشود و به نفس زلیخا میرسد، بیحالش میکند، صورتش رقیق میشود، ناگهان بیهوش میشود و میافتد روی زمین. هول میکنم، میترسم، مینشینم کنارش، سرش را گذاشتهام روی پاهایم و از همان آبی که داده بخورم، سرانگشت تَر میکنم و میپاشم روی صورتش.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.