ورود / ثبت نام
library3
کتابخانه من
فروشگاه صاد
0 محصول / 0 تومان
منو
فروشگاه صاد
ورود / ثبت نام
0 محصول / 0 تومان

صفحه اصلی

داستان و روایت
پژوهش
خودنویس
روایت ایرانی
کتاب صوتی
آموزش درس‌گفتار
وبلاگ
درباره ما

خرید اشتراک سایت

خانه داستان و روایت خودنویس شب را باور نکن
کمی بعد از اجل 229,000 تومان
بازگشت به محصولات
با بهار می‌آید
با بهار می‌آید 37,000 تومان–111,000 تومان
الکترونیکیکاغذی
شب را باور نکن

شب را باور نکن

31,000 تومان–99,000 تومان

«کافه را گرد دل‌تنگی گرفته، صندلی‌های خالی، فنجان‌هایی از تنهایی لبریز.»

همان صدای آشنای دیروزی که این بار درست در بغل گوشم شنیده می‌شد. آرام سرم را بالا آوردم و به‌سمتش نگاه کردم. بازهم لبخند روی صورتش بود. سریع نگاهم را از او دزدیدم و سرم را پایین انداختم. دوست نداشتم صحبت کنم، کاملاً در کنارش معذّب بودم. سریع با گفتن جملهٔ «قشنگ بود» به عقب برگشتم و به‌سمت درِ کافه حرکت کردم. از کافه بیرون آمدم و نفسم را با شدت به بیرون پرتاب کردم. چرا نمی‌توانم به‌راحتی با کسی صحبت کنم؟

الکترونیکی
کاغذی
صاف
خواندن نمونه کتاب
افزودن به علاقه مندی
نام کتاب: شب را باور نکن نویسنده: مرجان ارتند مترجم: - گوینده: - ناشر: صاد شابک: 9-17-5336-622-978 دسته: بزرگسال, خودنویس, داستان و روایت, رمان
بستن (Esc)

برجسته ترین اثر نشر صاد

"بیروط" تنها اثر ایرانی که همزمان جایزه کتاب سال و جایزه جلال آل احمد را در سال 1402 از آن خود کرد.

شما هم دوست دارید نویسنده شوید؟

نشرسرای خودنویس هرساله طی یک فراخوان ملی همه کسانی را که دارای استعداد نویسندگی هستند به خود فرا می‌خواند.

  • توضیحات
  • نظرات (0)
توضیحات

کتاب شب را باور نکن نوشته مرجان ارتند است. این کتاب داستانی جذاب درباره یک دختر جوان است. او باید سرنوشتش را مشخص کند.نگین دختر نوجوانی است که در آستانه کنکور قرار دارد. این حالی که با سختگیری‌های شدید خانواده روبه رو می‌شود به سمت و سویی دیگر کشیده می‌شود. نگین در یک خانواده چهارنفره زندگی می‌کند. خواهرش نسترن رتبه یک رقمی کنکور بوده است و حالا خانواده از نگین هم همین انتظار را دارند، اما او دلش می‌خواهد گاهی بیرون برود، گاهی تفریح کند اما خانواده‌اش این اجازه را به او نمی‌دهند و هی سخت‌گیری‌هایشان بیشتر می‌شود.در این میان او پسر جوانی را در کافه می‌بیند، دیدن این پسر ناگهان باعث احساسی خاص در قلب او می‌شود، اما نمی‌داند این چه حسی است، از ماجرا می‌گذرد تا یک روز زمان برگشت از کلاس همان پسر با ماشین از او می‌خواهد سوار شود، نگین اول نمی‌خواهد اما با دیدن تابلو آژانس سوار ماشین می‌شود همین آغاز احساس جدیدی است.

بازهم قهر کرد و زودتر از من به‌سمت کلاس رفت. چندتا نفس عمیق کشیدم و به‌سمت کلاس رفتم. من کم نیاورده‌ام، یعنی نباید کم بیاورم. حتماً من هم پدر و مادرم را خوش‌حال می‌کنم!

آن روز سعی کردم بیشتر حواسم را به درس‌خواندن جمع کنم. زنگ که خورد دوست داشتم بازهم مثل دیروز کمی قدم بزنم و بازهم آن کافه‌کتاب را ببینم. حالم را خوب می‌کرد. تقریباً همهٔ بچه‌ها رفته بودند. تنها در کنار حیاط مدرسه مانده بودم؛ اما خبری از سرویس نشد. راهم را گرفتم و به تنها جایی‌که برای رفتن فکر می‌کردم، کافه‌کتاب بود. به درِ کافه که رسیدم، روی صندلی کوچک کنار ویترین گل‌های قرمز گذاشته بودند. خم شدم و آن‌ها را بو کردم، چقدر بوی خوبی داشت. دوباره بو کردم این بار عمیق‌تر. دلم می‌خواست این بو را مدت طولانی در ریه‌هایم ذخیره کنم. سرم را بالا آوردم و دوباره به آن کتاب‌های شعر پشت ویترین نگاه کردم. چقدر خوب بود، پشت ویترین فقط کتاب شعر بود. دلم می‌خواست همهٔ آن‌ها را بخرم، به‌خصوص مجموعهٔ اشعار فروغ فرخزاد را. دستگیرهٔ طلایی‌رنگ درِ چوبی را کشیدم. در کمی سنگین بود، محکم‌تر هل دادم و وارد شدم. اوّلین چیزی که حس می‌شد بوی قهوه بود. جلوتر رفتم و در کنار میزی که جلوِ پایم بود ایستادم و مشغول نگاه‌کردن به کتاب‌ها شدم.

«کافه را گرد دل‌تنگی گرفته، صندلی‌های خالی، فنجان‌هایی از تنهایی لبریز.»

همان صدای آشنای دیروزی که این بار درست در بغل گوشم شنیده می‌شد. آرام سرم را بالا آوردم و به‌سمتش نگاه کردم. بازهم لبخند روی صورتش بود. سریع نگاهم را از او دزدیدم و سرم را پایین انداختم. دوست نداشتم صحبت کنم، کاملاً در کنارش معذّب بودم. سریع با گفتن جملهٔ «قشنگ بود» به عقب برگشتم و به‌سمت درِ کافه حرکت کردم. از کافه بیرون آمدم و نفسم را با شدت به بیرون پرتاب کردم. چرا نمی‌توانم به‌راحتی با کسی صحبت کنم؟

سر خیابان منتظر تاکسی بودم که یک پراید نقره‌ای‌رنگ جلوِ پایم ایستاد. نگاهی به داخل ماشین انداختم. اینکه همان پسر کافه‌ای بود. بازهم لبخند زد و گفت:

«بفرمایید من می‌رسونمتون.»

بازهم دستپاچه شدم و سریع دستانم را بالا آوردم و گفتم:

«نه نه خودم می‌رم.»

خندید و گفت:

«تعارف نکنید، بفرمایید می‌رسونمتون.»

نمی‌دانستم چه‌کار کنم، اصلاً دلم نمی‌خواست سوار بشوم. دلیلی نداشت سوار ماشین یک پسر غریبه شوم. تعلّلم را که دید، گفت:

«یه نگاه به سقف ماشین بنداز.»

نگاه کردم، جعبهٔ آژانس داشت.

نظرات (0)

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “شب را باور نکن” لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

محصولات مشابه

الکترونیکیکاغذی

چند قدم بعد از خانه عتیق

الکترونیکیکاغذی

قلقلک

الکترونیکیکاغذی

لطفا منتظر بمانید

الکترونیکیکاغذی

لیان دخت

الکترونیکیکاغذی

تکیه‌گاه

الکترونیکیکاغذی

نقطه نقطه خط

الکترونیکیکاغذی

پشت دروازه‌های برزخ

الکترونیکیکاغذی
اتاق شیشه‌ای

اتاق شیشه‌ای

logo-samandehi

اینجا کتاب بخوان!

آدرس ما: تهران، خیابان انقلاب اسلامی بین ابوریحان و فلسطین، بن بست سروش، پلاک 2

شماره تماس:  66470016-021

saadpub.ir saadpub.ir

تمام حقوق برای نشر صاد محفوظ است.
  • منو
  • دسته بندی ها
  • داستان و روایت
  • قناری (صوتی)
  • فرهنگ و اندیشه
  • صفحه نخست
  • محصولات
  • حساب کاربری من
  • سبد خرید
  • کتاب‌های الکترونیکی من
  • پرداخت
  • ورود / ثبت نام
سبد خرید
بستن (Esc)

ورود

بستن (Esc)

رمز عبور را فراموش کرده اید؟

هنوز حساب کاربری ندارید؟

ایجاد حساب کاربری
سایدبار
برای دیدن محصولات که دنبال آن هستید تایپ کنید.
ورود
ورود با موبایل
ورود با ‫آدرس ایمیل
آیا هنوز عضو نشده؟ اکنون ثبت نام کنید
بازنشانی رمزعبور
ورود با موبایل
ورود با ‫آدرس ایمیل
ثبت نام
قبلا عضو شده اید؟ اکنون وارد شوید
این یک سایت آزمایشی است
ساخت با دیجیتس
طراحی شده با   دیجیتس
فروشگاه
کتابهای من
0 محصول سبد خرید
حساب کاربری من