فروشگاه صاد
اینجا کتاب بخوان
ورود / ثبت نام
library3
کتابخانه من
فروشگاه صاد
0 محصول / 0 تومان
منو
فروشگاه صاد
ورود / ثبت نام
0 محصول / 0 تومان
کتاب‌‌ها
  • داستان و روایت
  • قناری (صوتی)
  • فرهنگ و اندیشه
همه محصولات
داستان کوتاه
کتاب های هفته
خانه داستان و روایت خودنویس(قلم اولی) شب را باور نکن
نوزده تماس بی‌پاسخ 19,000 تومان–60,000 تومان
بازگشت به محصولات
روانشناسی سیاسی تجاوز جنسی در جنگ 42,000 تومان–130,000 تومان
الکترونیکیکاغذی
شب را باور نکن

شب را باور نکن

10,500 تومان–36,000 تومان

«کافه را گرد دل‌تنگی گرفته، صندلی‌های خالی، فنجان‌هایی از تنهایی لبریز.»

همان صدای آشنای دیروزی که این بار درست در بغل گوشم شنیده می‌شد. آرام سرم را بالا آوردم و به‌سمتش نگاه کردم. بازهم لبخند روی صورتش بود. سریع نگاهم را از او دزدیدم و سرم را پایین انداختم. دوست نداشتم صحبت کنم، کاملاً در کنارش معذّب بودم. سریع با گفتن جملهٔ «قشنگ بود» به عقب برگشتم و به‌سمت درِ کافه حرکت کردم. از کافه بیرون آمدم و نفسم را با شدت به بیرون پرتاب کردم. چرا نمی‌توانم به‌راحتی با کسی صحبت کنم؟

الکترونیکی
کاغذی
صاف
خواندن نمونه کتاب
خواندن در دیگر کتابخوانها:
10500تومان
افزودن به علاقه مندی
شناسه محصول: نامعلوم دسته: بزرگسال, خودنویس(قلم اولی), داستان و روایت, رمان
Share:
بستن (Esc)

اولویت با نسخه الکترونیکی

محتوا مهم‌تر است

نسخه کاغذی زمان‌بر است!

در نظر داشته باشید ممکن است نسخه کاغذی موجود نباشد
و برای رسیدن به شما ده روز تا دو هفته زمان نیاز داشته باشیم

چرا نسخه کاغذی زمان‌بر است؟

چون ما به تعداد درخواست کتاب چاپ می‌کنیم
و برای هر نسخه کاغذی منتظر چاپ کتاب در چاپ‌خانه می‌مانیم.

  • توضیحات
  • نظرات (0)
توضیحات

کتاب شب را باور نکن نوشته مرجان ارتند است. این کتاب داستانی جذاب درباره یک دختر جوان است. او باید سرنوشتش را مشخص کند.نگین دختر نوجوانی است که در آستانه کنکور قرار دارد. این حالی که با سختگیری‌های شدید خانواده روبه رو می‌شود به سمت و سویی دیگر کشیده می‌شود. نگین در یک خانواده چهارنفره زندگی می‌کند. خواهرش نسترن رتبه یک رقمی کنکور بوده است و حالا خانواده از نگین هم همین انتظار را دارند، اما او دلش می‌خواهد گاهی بیرون برود، گاهی تفریح کند اما خانواده‌اش این اجازه را به او نمی‌دهند و هی سخت‌گیری‌هایشان بیشتر می‌شود.در این میان او پسر جوانی را در کافه می‌بیند، دیدن این پسر ناگهان باعث احساسی خاص در قلب او می‌شود، اما نمی‌داند این چه حسی است، از ماجرا می‌گذرد تا یک روز زمان برگشت از کلاس همان پسر با ماشین از او می‌خواهد سوار شود، نگین اول نمی‌خواهد اما با دیدن تابلو آژانس سوار ماشین می‌شود همین آغاز احساس جدیدی است.

بازهم قهر کرد و زودتر از من به‌سمت کلاس رفت. چندتا نفس عمیق کشیدم و به‌سمت کلاس رفتم. من کم نیاورده‌ام، یعنی نباید کم بیاورم. حتماً من هم پدر و مادرم را خوش‌حال می‌کنم!

آن روز سعی کردم بیشتر حواسم را به درس‌خواندن جمع کنم. زنگ که خورد دوست داشتم بازهم مثل دیروز کمی قدم بزنم و بازهم آن کافه‌کتاب را ببینم. حالم را خوب می‌کرد. تقریباً همهٔ بچه‌ها رفته بودند. تنها در کنار حیاط مدرسه مانده بودم؛ اما خبری از سرویس نشد. راهم را گرفتم و به تنها جایی‌که برای رفتن فکر می‌کردم، کافه‌کتاب بود. به درِ کافه که رسیدم، روی صندلی کوچک کنار ویترین گل‌های قرمز گذاشته بودند. خم شدم و آن‌ها را بو کردم، چقدر بوی خوبی داشت. دوباره بو کردم این بار عمیق‌تر. دلم می‌خواست این بو را مدت طولانی در ریه‌هایم ذخیره کنم. سرم را بالا آوردم و دوباره به آن کتاب‌های شعر پشت ویترین نگاه کردم. چقدر خوب بود، پشت ویترین فقط کتاب شعر بود. دلم می‌خواست همهٔ آن‌ها را بخرم، به‌خصوص مجموعهٔ اشعار فروغ فرخزاد را. دستگیرهٔ طلایی‌رنگ درِ چوبی را کشیدم. در کمی سنگین بود، محکم‌تر هل دادم و وارد شدم. اوّلین چیزی که حس می‌شد بوی قهوه بود. جلوتر رفتم و در کنار میزی که جلوِ پایم بود ایستادم و مشغول نگاه‌کردن به کتاب‌ها شدم.

«کافه را گرد دل‌تنگی گرفته، صندلی‌های خالی، فنجان‌هایی از تنهایی لبریز.»

همان صدای آشنای دیروزی که این بار درست در بغل گوشم شنیده می‌شد. آرام سرم را بالا آوردم و به‌سمتش نگاه کردم. بازهم لبخند روی صورتش بود. سریع نگاهم را از او دزدیدم و سرم را پایین انداختم. دوست نداشتم صحبت کنم، کاملاً در کنارش معذّب بودم. سریع با گفتن جملهٔ «قشنگ بود» به عقب برگشتم و به‌سمت درِ کافه حرکت کردم. از کافه بیرون آمدم و نفسم را با شدت به بیرون پرتاب کردم. چرا نمی‌توانم به‌راحتی با کسی صحبت کنم؟

سر خیابان منتظر تاکسی بودم که یک پراید نقره‌ای‌رنگ جلوِ پایم ایستاد. نگاهی به داخل ماشین انداختم. اینکه همان پسر کافه‌ای بود. بازهم لبخند زد و گفت:

«بفرمایید من می‌رسونمتون.»

بازهم دستپاچه شدم و سریع دستانم را بالا آوردم و گفتم:

«نه نه خودم می‌رم.»

خندید و گفت:

«تعارف نکنید، بفرمایید می‌رسونمتون.»

نمی‌دانستم چه‌کار کنم، اصلاً دلم نمی‌خواست سوار بشوم. دلیلی نداشت سوار ماشین یک پسر غریبه شوم. تعلّلم را که دید، گفت:

«یه نگاه به سقف ماشین بنداز.»

نگاه کردم، جعبهٔ آژانس داشت.

نظرات (0)

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “شب را باور نکن” لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

محصولات مشابه

الکترونیکیکاغذی

لطفا منتظر بمانید

الکترونیکیکاغذی

آراز

الکترونیکیکاغذی

در هرم هوای هترا

الکترونیکیکاغذی
اتاق شیشه‌ای

اتاق شیشه‌ای

الکترونیکیکاغذی

چگونه به مادر بزرگ خواندن یاد دادم

الکترونیکیکاغذی

زندانبان

الکترونیکیصوتیکاغذی

چهل و یکم

الکترونیکیکاغذی

من فقط یک داستان کوتاه نوشته بودم

اینجا کتاب بخوان!

آدرس ما: تهران، میدان هفت تیر، بلوار کریمخان زند، نرسیده به خیابان سنایی، پلاک ۱۰۱، طبقه نهم، واحد ۱۸

شماره تماس: 88327783-۰۲۱

تمام حقوق برای نشر صاد محفوظ است.
  • منو
  • دسته بندی ها
  • داستان و روایت
  • قناری (صوتی)
  • فرهنگ و اندیشه
  • صفحه نخست
  • محصولات
  • حساب کاربری من
  • سبد خرید
  • کتاب‌های الکترونیکی من
  • پرداخت
  • ورود / ثبت نام
سبد خرید
بستن (Esc)

ورود

بستن (Esc)

رمز عبور را فراموش کرده اید؟

هنوز حساب کاربری ندارید؟

ایجاد حساب کاربری
سایدبار
برای دیدن محصولات که دنبال آن هستید تایپ کنید.
فروشگاه
کتابهای من
0 محصول سبد خرید
حساب کاربری من