هر شب بیداری روایتی دراماتیک از زندگی امروز است. سپیده دختری در آستانه ورود به دانشگاه با مسائل مختلفی گلاویز است. از فروش خانه قدیمیشان و اختلاف پدرش با عمویش بر سر میراث تا رابطه عاطفی که با علی دارد. این رخدادهای پی در پی باعث تغییراتی در شخصیتش میگردد. او دیگر بزدل ومحافظهکار نیست.بلکه دلش میخواهد گلیم خودش و پدرش را از آب بکشد بالا و از دخالت تمامِ کسانی که سرشان را توی زندگیاش کردهاند و برایش میبرند و میدوزند، دوری کند. برای همین سعی میکند، زندگیاش را هر طور شده نجات دهد و دوست و دشمن را از هم سوا کند. در شخصیت سپیده، به تناسب شغل پرستاریاش، میتوان نشانههای وفاداری و از خودگذشتگی را دید. در ضمن این کتاب به موضوع اهدای عضو و اهمیت آن پرداخته شده است.
آخر آدم گاهی از شنیدن ریتم یکسان در زندگی اش خسته می شود. دلش یک آهنگ می خواهد. آهنگی که با آن بتواند برای مدتی با شنیدن نوایش، زندگی اش را از حالت یکنواختی دربیاورد. بعد با خودش رویا پردازی کند و خلاصه یک جوری این زندگی سراسر تکرار را تنها کمی متحول کند.
راه حل پایان دادن به آدم هایی که زیادی سوال می پرسند، سوال پرسیدن و تجسس کردن در چیزهایی است که نقطه ضعفشان بود. بله، این راه غالبا جواب می داد.
به بن بست نخوردن ریشه هر علاقه ای، از حرکت کردنش است، از درجا نزدنش. باید مدام راه باز کنی، تا ریشه اش سر به فلک بکشد.
ما حسرت گذشته را می خوریم، چون حالا دیگه می دونیم باید با مشکلاتش چه کار می کردیم. اما الان از آینده می ترسیم، چون نمی دونیم چه مشکلاتی داره و چطور باید باهاش رو به رو شیم. چیزی که نشناسیمش، ترس داره دیگه!
زمین بدون ما هم می چرخه. این ماییم که بدون اون نمی چرخیم.
گاهی اوقات باید بین آدمها دیوار باشد؛ تا برای شکستنش، از جا درآوردنش رغبت پیدا کنند.
باران تگرگی شب گذشته، اناری را از درخت جدا کرده بود و با سر فرو رفته بود توی دل باغچه. برش داشتم و از وسط جدا کردمش. مزه اش ترش ملس بود. نه می شد گفت رسیده، نه نرسیده. نصفه نیمه، وسط راه مانده بود. نصفه نیمه بودن خوب نیست. آدم اگر بخواهد راهی را برود، هر طور شده باید تا آخر برود.
آن حیاط، آن دیوار شکاف برداشته، تمامشان مرا یاد علی می انداختند. علی کجا بود؟ هر کجا بود بیشتر از همه یادش توی همه اشیا پنهان شده بود. حافظه اشیا، از آدمیزاد هم بیشتر است.
آدم اگر از ایمان خودش آویزان شود، بهتر از آن است که از کس دیگری
خدا، در اتاق های جراحی یا بیمارستان ها، زیر تیغ شفای دکترها بیشتر صدا زده می شود.
من نرگس کوچک پریشان حال علی بودم و بی خبر از او، گوش به زنگ بودم و دستم از رد و بدل کتابها کوتاه…من به میخ علاقه وصل شده بودم و رهایی ازش ممکن نبود. چه جان سخت بودم من، چه صبور، چه عاشق
گذر عمر، مثل شاخه سبزی است که جسورانه تا سرش به سقف آسمان نرسد، دست از دیدن و شنیدن برنمی دارد.
کاش یک چیزهایی دیدنی بودند، مرئی بودند، مثل نخ اتصال دو نفر به همدیگر. آن موقع اگر کسی کوه قاف هم که می رفت، معلوم معلوم بود که نخش بند چه کسی بوده! دلش که می رفت، فوری نخ اتصالش را می کشید و آن یکی آن طرف دنیا، دلش یک هو هوای یارش را می کرد.
از تنهایی، دو نفر شده بودم، یکی می پرسید، آن یکی جوابش را می داد. صدایش شبیه من بود، اما چیز فهم تر از من. آنقدر که جواب همه سوالهایم را می دانست، اما داشت تازه نشانم می داد. چقدر دیر آدم به درون خودش می رسد، چقدر دیر
بابا می گفت آخر عاقبت همه ما تنهایی است. اما عمو در لحظه مرگش تنها بوده. و اصلا همه ما در مرگ تنهاییم.
جنگ شاید هیچ چیزش شبیه به زنها نباشد، اما این زنها هستند که اصرار دارند مردشان بجنگد، وگرنه خودشان دست به کار می شوند. برای زندگی باید جنگید. برای دوست داشتن اما بیشتر.
نبض خواب آدمها دست هیچ دکتری نیست، دست مشاورها هم نیست! رگ خواب هر کسی دست صاحبش است. خودش می داند و خدایش که کی وقتش برسد! اصلا بهترین دوست آدم، خودش است و بدترین دشمنش هم باز خودش!
چرا نقاب های یک نفر برای آدم یک جا معلوم نمی شود؟ آدم ها شبیه منشورند. تا تحت شرایطی نباشند، همه رنگ هایشان را نشان نمی دهند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.