نمایش 9 24 36

آیات مس

42,000 تومان

به اعداد عربی شک کردم. به گمانم آن‌ها را درست بلد نبودم. هفتاد نفر در برابر چند هزار تن؟ یا هفتاد را اشتباه فهمیده‌ام یا هزاران تن را؟

زرتشت ما را بی‌جهت به قصّۀ علی‌اکبر (ع) نکشانده است. من در این دنیا چیزی برای ازدست‌دادن ندارم. می‌خواهم در پی صدایش بروم…

گفت هیچ‌چیز به‌جز عشق، ارزش دیدن ندارد. من با چشم‌های بینا هفتاد سال ندیدم؛ اما تو با چشم‌های نابینا، باقی‌ماندۀ عمرت را در عشق تماشا کن!

یک روز بعد از حیرانی

35,000 تومان

به جز پرچم چیزهای دیگری هم بود که باید همراهت میکردند. انگشتری که به مهدیه سفارش داده بودی و شال عزایت. همان شالی که هیچوقت اجازه نمیدادی شسته شود. به مادرت می گفتی« نشور. مگه کسی شال عزا رو میشوره؟ آیت الله مرعشی نجفی نزدیک چهل سال شال عزاش رو نشست» شالت هدیه مهدیه بود. هفت هشت سال، تمام ایام محرم و فاطمیه و عزاداریها همراهت بود. یک شال مشکی نخی بلند. آنقدر بلند که تا روی زانوهایت میرسید. و همیشه یک دور، دور گردنت میپیچیدی.

یادت باشد

55,000 تومان

با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ می‌زنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو می‌فهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پله‌ها را که پایین می‌رفت برایم دست تکان می‌داد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم: «یادم هست! یادم هست.»

آتشگاه

39,000 تومان43,000 تومان

لوطک جمعیت زیادی نداشت. افتاده بود در گودی میانِ کوه آتشگاه و جنگل‌های بلوط و تپه‌ها. تا به چندمتری‌اش نمی‌رسیدی بلوطک را هم نمی‌دیدی، اما داشتن یک بازار و خانی با یک قلعه، آنجا را مهم کرده بود. از آبادی‌های اطراف آدم‌های زیادی برای خرید به بازارش می‌آمدند. علاوه بر آن، تلگراف‌خانه و چند ادارهٔ حکومتی هم با ساختمان‌های یک‌طبقه و کوچکشان در همین بلوطک بود. مردم از جاهای اطراف برای خریدن نمک، صابون، نفت و پارچه و تعمیر دوچرخه‌ها و رادیوهایشان به بازار بلوطک می‌آمدند و بازار کوچک بلوطک جواب‌گوی همه‌شان بود.

هنر چاق‌بودن

35,000 تومان

به‌عنوان کسی که هر دو سمت ماجرا را زندگی کرده است باید به شما بگویم که همین حالا آدم‌های زیادی هستند که وقتی به من می‌رسند می‌گویند رامبد چاق را بیشتر دوست داشتند. می‌گویند چاقی به من بیشتر می‌آمد. بیشتر آن‌ها این‌حرف را وقتی که چاق بودم هم به من گفته بودند و من همیشه ابرو در هم کشیده بودم که این‌ها چه می‌گویند؟ این‌ها دوست دارند دل من را خوش کنند. همین حالا کدام یک از این‌ها حاضر است باقی عمرش را با یک آدم چاق زندگی کند؟ اما حالا که لاغر شده‌ام از خودم می‌پرسم اینها که دیگر دلیلی برای گفتن این حرف ندارند. این‌ها با این حرفشان نه‌تنها دل من را خوش نمی‌کنند که حتی من را عذاب می‌دهند. آن‌وقت از خودم پرسیده‌ام که نکند واقعا چاقی بیشتر به من می‌آمد. یک‌لحظه به عنوان یک آدم چاق با تمام وجود به این فکر کنید که اگر چاقی بیشتر از لاغری به شما بیاید چه؟ (منظورم این است که چاقی برای شما نه یک محدودیت، جذابیتی باشد که باعث شود شما جذاب‌تر هم به نظر برسید.)

کارت دعوت

66,000 تومان

صدای پسربچهٔ کوچک همسایهٔ بالایی آمد که داد زد: گلللل… لبخندی زد و چشم‌هایش را بست و یاد روزی افتاد که مرتضی با جعبهٔ شیرینی استخدامش وارد حیاط شده بود و او داشت جلوی راه‌پله با خانم همسایه حرف میزد:

_ من نمیگم بازی نکنه؛ ولی دیگه ساعت ده شب، وقت داد زدن نیست. همین دیشب، من سه دفعه از خواب پریدم.

_ بله، چشم! حق با شماست. میبخشید… با اجازه‌تون.

زائر کوچک

22,000 تومان

در این کتاب اشعاری لطیف با زبانی کودکانه می‌خوانید که مهر و عشق کودکان به امام هشتم (ع) را توصیف می‌کنند.

همه انسان‌ها به یک شکل زندگی نمی‌کنند

45,000 تومان

یک هفته است که برف می‌بارد. کنار پنجره هستم و به تاریکی شب نگاه می‌کنم، به سرما گوش می‌کنم. اینجا سروصدا هست. صدایی خاص، ناخوشایند، آدم فکر می‌کند ساختمان زیر فشار سرما و یخ‌بندان گیر افتاده و صدای ناله ترسناک آن بلند شده است، گویی در این انقباض رنج می‌کشد و فرو میریزد. زندان در این ساعت، خواب است. پس از مدتی که به سوخت‌وساز ساختمان عادت کنید، می‌توانید صدای نفس کشیدن آن را در تاریکی بشنوید؛ گویی جانوری عظیم که گاه‌وبی‌گاه سرفه می‌کند و حتی در حال بلعیدن است.

خداحافظ سالار

52,000 تومان

برای اینکه فکر و خیال بیش از این اذیتم نکند، و از همه مهمتر دخترها کمتر نگران پدرشان باشند، تصمیم گرفتم تا با کمک آن‌ها خانه را دوباره و البته این‌بار سلیقه‌ی زنانه بچینیم. در حین همین کارها کلت و نارنجکی را که حسین زیر مبل گذاشته بود، مخفیانه و دور از چشم بچه‌ها برداشتم و بالای کمد پنهان کردم. تقریبا از سال پنجاه و نه و بعد از آموزش نظامی که در سپاه دیدم، دست به اسلحه و اینجور چیزها نزدم، آرزو کردم که باز هم این رویه ادامه پیدا کند و هیچ وقت به کار نیایند…

معلم فراری

22,000 تومان

ششمین روز ماه رمضان است. چند ساعتی تا افطار مانده است. ابراهیم آرام و قرار ندارد. شده است اسفند روی آتش. خبرهایی که از پادگان به گوش رسیده، مردم را عصبانی کرده؛ چه رسد ابراهیم که مسئول آشپزخانهء همان پادگان است.

مردم می‌گویند: سرلشکر ناجی، روزه داران را با شلاق و بازداشت مجبور به روزه‌خواری می‌کند. او به زور در گلوی روزه داران آب می‌ریزد.

ابراهیم هرچه فکر می‌کند، بیشتر عصبانی می‌شود؛ اما سعی می‌کند ناراحتی‌اش را از کربلایی و ننه نصرت مخفی کند. او بند پوتین‌هایش را محکم می‌بندد و ساکش را به دوش می‌اندازد و خداحافظی می‌کند. ننه نصرت باز هم می‌گوید: ” آخر ننه، چطور شد یک دفعه تصمیم‌ات عوض شد؟ مگر نگفتی تا آخر ماه پیش ما می‌مانی؟”

ابراهیم می‌گوید: ” ننه، من مسئول آشپزخانه هستم. بچه های مردم می‌خواهند روزه بگیرند و کسی نیست برایشان سحری درست کند. درست است من اینجا تو راحتی و آسایش باشم، آنها رنج و عذاب بکشند؟”

– نه ننه، والله من راضی به ناراحتی کسی نیستم. برو، خدا به همراهت.

روزگار بوسه و خون

55,000 تومان

زهره می‌خندد. الیاس هم خنده‌اش می‌گیرد. زهره بلندتر می‌خندد؛ الیاس قهقهه می‌زند. زهره هم.

«این شاید کارت رو بسازه.»

زهره تکّۀ ترکش را میان هوا می‌رقصاند. خمپاره‌‌ها ضرب می‌گیرند. تیرها کلیکی تمبک می‌زنند. ردّ سوراخ پهلوی الیاس مورمور می‌شود…

میرزا مقنی گورکن

35,000 تومان39,000 تومان

میرزا از صدای افتادن وسایل با هول‌وولا از خواب پرید و با تعجب به اطراف نگاه کرد. متوجه صداهایی از پستو شد؛ خواب‌آلود و پریشان به‌سمت صدا رفت، همین که به درگاه پستو رسید، گوهر را دید که در میان گردوخاک نشسته و خط‌نوشته‌ها و نقاشی‌های دوران جوانی‌اش را با اشک در صندوقچه می‌ریزد. میرزا سرفه‌ای کرد:

«خوبی گوهر؟ کی اومدی؟».

گوهر به محض دیدن میرزا خشکش زد.

«چی شده خان‌داداش؟ خ.. خ خواب بد دیدی دوباره؟!».

«نه نترس، بد بیدار شدم!».

گوهر اشکش را پاک کرد و کمی خودش را جمع‌وجور کرد:

«ببخشید، نمی‌خواستم بیدارت کنم! لعنتی، النگوم به این پارچه گیر کرد…».