رمان با تنهایی قدم میزنم نوشته اکرم بادی داستان زندگی زنی است که با بیماری همسرش دست و پنجه نرم میکند.
رمان با تنهایی قدم میزنم داستان زندگی الهه زن جوانی است که با همسر خود مصطفی زندگی خوبی دارد. که به طور ناگهانی این زندگی خوب با آغاز بیماری مصطفی از تعادل خارج شده و دچار مشکلاتی می شود.
با تنهایی قدم می زنم شرح افتادن در زندگی جدیدی است که ناخواسته و پیامد یک بیماری ست.
نمونه زندگی زنانی است که عمری تنها تکیهگاهشان همسرشان بوده و با یک تنش و گاهی مرگ همسر، ترس و تنهایی ناگهانی زندگی شان را به چالش میکشد.
در داستان این کتاب، درکنار یک زندگی که خود به خود دچار تغییر ناخواسته شده، مردی قرار دارد که ناگهان خود نیز دچار تحول و نوعی بیگانگی شده است
در داستان، سختیهای زنی را می بینیم که تلاش میکند زندگی را یاد بگیرد. سختیها و نا ملایمات را از سر بگذراند. زنی را می بینیم که تحقیر میشود و بدتر اینکه تحقیرها از سمت و سوی کسی است که انتظار همدلی و امید را از او دارد! میخواهد که مقاومت و گذر کند و زندگیاش را همچنان پا بر جا حفظ کند. اما چیزی که توانش را گرفته تردیدی است که حاصل حرف ها و طعنههای مرد است. قدم به قدم، تردیدها الهه را با خودش به جنگ میکشاند
مضمون داستان از صبوری وتحمل زن می گوید. اینکه چگونه با سختیهای بیماری و تاثیراتش، مقاومت میکند . خود را موظف به شکیبایی در مقابلِ حتی، توهین های همسر میکند. تحملی که آرام آرام او را با خودش درگیر میکند و در ورطهایی از تردید میاندازد…
بیدار که میشوم، چشمهایم را ریز میکنم. ساعت را میبینم. خیلی خوابیدهام. مصطفی شبها خوب نمیخوابد. از قرصهای خواب و آرامبخشها هم کار زیادی برنمیآید. این سری باید به دکترش بگویم عوضشان کند.
پتو را آرام کنار میزنم تا مصطفی بیدار نشود. صورتش آرام است، پوستش مهتابی و شفاف شده. انگار اوّلینبار است صورتش را برانداز میکنم و انگار توی این پنجشش سال زندگی، ابروهای پُرپشتش را که حالا جابهجا دارد خالی میشود، ندیدهام و ندیدهام اخم که میکند چه جذبهای میدهد به صورتش و ندیده بودم استخوانهای گونهاش را که اینطور برجسته شده باشد و رنگپریده و حالا دارد به زردی میزند و توی دل من را خالیتر… . از عصبانیت دیروزم چیزی نمانده. نمیدانم چرا، میخواهم یک دل سیر تماشایش کنم.
میآیم توی سالن. هوا سرد است. از دیشب خیلی سردتر شده. هواشناسی گفته برف میآید. پرده را کنار میزنم. آمده. لایهٔ نازکی برف روی دیوارها نشسته. روی شاخههای خشک درختهای کوچه که دارند سرک میکشند. ذوق میکنم و میخندم:
«چه حرفشون راست بود!»
طرف تراس میروم. صدای گنجشکها میآید.
– چه حوصلهای دارند این گنجشکها، توی این سرما که آدم یخ میزنه.
دیر است. میخواهم غذا ی خوبی درست کنم. شاید امروز اشتهایش بهتر شده باشد؛ میخندم و شاید خلقش و شاید خلقم، شاید نمیدانم بهخاطر باریدن برف باشد و یا خواندن این گنجشکهای بیعار و درد که دلم میخواهد و حوصله میکنم تا غذای خوبی بپزم.
زیر کتری را روشن میکنم. از توی فریزر بستهٔ گوشت را درمیآورم. چندشم میشود و سردم. حوصلهام میآید. تا کتری جوش بیاید و گوشتها گرم شود، دستمالی برمیدارم. باید گردی بگیرم از دل این خانه؛ غمزده شده و غبارگرفته مثل دل صاحبانش….
کنار درگاهی در میایستم و همهجای خانه را از نظر میگذرانم. خاکی نرم روی چینهای پرده نشسته. جابهجا، کاریههای روی زِوارها اعصابم را خرد میکند. گفته بودم: «اینها فقط مایهٔ دردسره؛ جون میده برا خونهٔ عنکبوت.»
پشت دستم را به گودی پهلو میگذارم و با دست دیگر طاق را نشان میدهم. میخواهم بشمارم؛ ردیفهای ابزارهای روی طاق را؛ سه ردیف ابزارهای ریز. میگویم:
«هیچچی مثل سادگی نیست. چرا اینقدر ابزار به سقف زدن؟»
مصطفی میآید نزدیکم میایستد. بهم میخندد:
«یادشون نبوده اوّل بیان شما رو بیارن مهندسی کنید!»
دستم را میاندازم و ابروهایم را بههم میکشم:
«مسخره میکنی؟ خوب راست میگم. اینا چیه؟»
با سرش سالن را دور میزند، نشان میدهد:
«همهجای آپارتمان رو ول کردی، چسبیدی به سقفش؟ خوبیهاش رو ببین. عیبهاش رو ول کن. چهکار کنن؟ بیشتر درآمد گچکارها همین ابزار زدن و همین کارهاست دیگه. سفارشم کنی ساده باشه، باز کار خودشون رو میکنن. همهجا همینطوره!»
گفته بود: «غصه نخور من هستم، گرفتن خاک و خونهٔ عنکبوتها با من.»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.