کتاب رویاهای رنگی یک کور مادرزاد نوشته سلمان کریمی که نشر صاد منتشر کرده است. این کتاب روایتگر آرزوها، دلتنگیها، گمگشتگیها و دغدغههای اجتماعی دو نسل از جوانان ایران است. این سعی در اصلاح جامعه مطابق آمال و آرزوهای خودشان دارند.
پویا دانشجوی جوان نابینایی است. او وقتی برای اولین بار در تجمع اعتراضی دانشجویان شرکت میکند از پله ها میافتد و به سرش ضربه میخورد.با این ضربه رویاهای رنگی پویا شروع میشود. رویاهایی که ردپایی از گذشتهی دور پویا در خود دارد. او که در میان شلوغیِ اعتراضات عاشق آیتک خواهر صمیمیترین دوستش شده از ورای این خوابها و اتفاقاتی که بعد از آن میافتد نسبت به گذشته، اطرافیان و پدر و مادر خود دچار شک و تردید میشود.
این رمان اشاره به برخی حوادث پیروزی انقلاب اسلامی در سال ۵۷ و حوادث کوی دانشگاه در سال ۷۸ دارد. تشابه و تفاوت خاستگاهها بنیانهای فکری و آرزوها و آرمانهای دو نسل از جوانان ایران را به چالش میکشد.
نگاه جزئینگر نویسنده در توصیف فضاهای بومی و شخصیتپردازی مناسب و استفاده خوب از رخدادهای تاریخی و فرهنگی، درک کاملی از سیر حوادث رمان در اختیار مخاطب قرار میدهد. نویسنده به خوبی توانسته در بستر مکانی و زمانی که به نظر چالش برانگیز به نظر میرسد. ماجراهایی جذاب، دارای کشمکش و همچنین شخصیتهایی ملموس برای خواننده خلق کند و او را به همراهی با اثر ترغیب نماید.
روزی که پدر برایم پیانو میخرید گفت:
«مرد اگر چیزی برای پنهانکردن نداشته باشد، چیزی هم برای ترسیدن ندارد.»
تا آن روز تصوّرم از ترس پدر یک نخ سیگاری بود که دمظهر با همکارش توی پادگان کشیده بود و بوی آن حتّی از زیر عطر تند گلمحمّدی که روی پیراهنش خالی کرده بود هم به دماغ میزد. مادر هیچوقت نمیفهمید، یا شاید هم میفهمید و بهروی خودش نمیآورد. آن روز خریدن پنهانی پیانو از پیرمرد ارمنی هم اضافه شد به تصوّرم از ترسهای پدر.
تمام کسانی که میشناختم چیزی برای پنهانکردن داشتند چیزی که دوست نداشتند دیگران بدانند حتّی آیدین؛ من چیزی برای ترسیدن نداشتم چون چیزی نداشتم که بخواهم از کسی پنهانش کنم چیزی که فقط مال خودم باشد. اگر آیدین هم مثل من بود میگفتم بهخاطر نابیناییمان است اما این قضیه اصلاً ربطی به نابیناییام نداشت عقیدهای بود که سالها بی هیچ مشکلی با آن زندگی کرده بودم. فکر میکردم وقتی آدم صادق باشد چیزی برای پنهانکردن ندارد اما اشتباه بود. من هم شاید یک روز مثل آنها میشدم.
در را که باز کردم بوی گازوئیل زد زیرِدماغم و ته گلویم خارید. سرفهام گرفت. نمیدانم وسط امتحان چهوقت نظافت سالن بود؟ قبلازآنکه سُر بخورم عصای تاشده را دوباره باز کردم و نوکش را کوبیدم زمین. صدای بچهها لحظهبهلحظه بلندتر میشد. صدایشان از درِ شیشهای میسرید توی کریدور و میخزید بالا و تا پلّههای طبقهٔ سوم میرسید. یکصدا سرود «یار دبستانی» را میخواندند و کف میزدند. قبل از امتحان که چندنفری کنار پلّههای ورودی دورهم جمع شده بودند و پچپچ میکردند جسته و گریخته از حرفهایشان فهمیدم امروز با روزهای دیگر فرق میکند. ماهها بود گوشم پر بود از شعار و نظریه و تئوری در حمایت از آزادی و دموکراسی که درحدّ حرف باقی مانده بودند. هروقت پای اعتراض وسط بود و صداها کمی بالا میگرفت این سرود قدیمی ورد زبان بچهها میشد و آخرش به یک بیانیه یا قطعنامه تمام میشد و هرکس میرفت دنبال کار خودش.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.