ورود / ثبت نام
library3
کتابخانه من
فروشگاه صاد
0 محصول / 0 تومان
منو
فروشگاه صاد
ورود / ثبت نام
0 محصول / 0 تومان

صفحه اصلی

داستان و روایت
پژوهش
خودنویس
روایت ایرانی
کتاب صوتی
آموزش درس‌گفتار
وبلاگ
درباره ما

خرید اشتراک سایت

خانه داستان و روایت بزرگسال هدیه‌ای از یک جن
ایوِک 289,000 تومان
بازگشت به محصولات
با بهار می‌آید
با بهار می‌آید 37,000 تومان–111,000 تومان
الکترونیکیکاغذی
هدیه‌ای از یک جن

هدیه‌ای از یک جن

32,000 تومان–99,000 تومان

سرشت انسان همواره بر مدار کشف و شهود وقایع ناب و عجیب استوار بوده و افراد از مواجهه‌شدن با وقایع ماورایی و خارج از دایرۀ روزمرّگی‌ها لذّت می‌برند. رمان هدیه‌ای از یک جن روایتی است هیجان‌برانگیز که شما را با دنیای اتّفاقات خارق‌العاده اما باورکردنی پیوند می‌زند و حس شورانگیز خواندن یک داستان پرماجرا با فرازونشیب‌های جذاب را برایتان به ارمغان می‌آورد. شما در هنگام مطالعۀ این کتاب ناخودآگاه خود را در جایگاه شخصیت اصلی می‌بینید و عشق، ترس و وحشت را تجربه و گام‌به‌گام برای به‌دست‌آوردن روابط علّی‌ومعلولی رویدادها تلاش می‌کنید.

الکترونیکی
کاغذی
صاف
خواندن نمونه کتاب
افزودن به علاقه مندی
نام کتاب: هدیه‌ای از یک جن نویسنده: مصطفی خدامی مترجم: - گوینده: - ناشر: صاد شابک: 6-47-5336-622-978 دسته: داستان و روایت, بزرگسال, رمان
بستن (Esc)

برجسته ترین اثر نشر صاد

"بیروط" تنها اثر ایرانی که همزمان جایزه کتاب سال و جایزه جلال آل احمد را در سال 1402 از آن خود کرد.

شما هم دوست دارید نویسنده شوید؟

نشرسرای خودنویس هرساله طی یک فراخوان ملی همه کسانی را که دارای استعداد نویسندگی هستند به خود فرا می‌خواند.

  • توضیحات
  • نظرات (0)
توضیحات

رمان هدیه‌ای از یک جن نوشته مصطفی خدامی است. این کتاب در نشر صاد منتشر شده است. این اثر یک داستان هیجان‌انگیز درباره دنیای ناشناخته اجنه است. سرشت انسان همیشه بر مدار کشف و شهود وقایع ناب و عجیب استوار بوده و افراد از روبه‌رو شدن با وقایع ماورایی و خارج از دایره روزمرگی‌ها لذت می‌برند.

رمان هدیه‌ای از یک جن روایتی هیجان برانگیز است.  مخاطب را با دنیای اتفاقات خارق العاده اما باورکردنی پیوند می دهد. حس شور انگیز خواندن یک داستان پرماجرا با فراز و نشیب‌های جذاب را به او هدیه می‌دهد.. خواننده در رمان هدیه‌ای از یک جن ناخودآگاه خود را در جایگاه شخصیت اصلی می‌پندارد و عشق، ترس، وحشت را همزمان تجربه می‌کند و قدم به قدم برای بدست آوردن روابط علی و معلولی اتفاقات تلاش می‌کند. حس تعلیقی که تا پایان داستان با شما  همراه است، کمک می‌کند تا گره های داستانی را یکی پس از دیگری باز کنید.

داستان در فضایی روستایی جریان دارد.  برخی از ساکنان آن آن جن هایی را به چشم دیده‌اند و ماجراهایی برای تعریف کردن دارند که در شب نشینی هایی برای یکدیگر با آب و تاب بازگو می‌کنند .در این بین پسری تمامی خاطره‌ها را در ذهن خود ثبت می‌کند . در زمان دانشجویی برای دوستان خود تعریف می کند. آنها باور نمی‌کنند.   وارد غاری می شوند که گفته می‌شده جن‌ها در آن رفت و آمد دارند.

شب دوباره خواب می‌دیدم در کوچه با بچه‌ها بازی می‌کنیم و همه‌جا تاریک است؛ یک‌دفعه اسکلتی پای مرا گرفته و می‌خواهد زیر خاک ببرد.‌ صبح که بیدار شدم آفتاب از داخل پنجره به اتاق افتاده بود؛ اما بخار روی شیشه‌های یخ‌زدهٔ در و پنجره که به‌صورت گل یخی درآمده بود، هنوز آب نشده بود. آن روز مادرم به احترام مهمان، یعنی دایی‌جعفر، زود از خواب بیدارم نکرده بود تا او صبحانه‌اش را بخورد و بعد خانه را تمیز کنند. صدای پدر و مادر و دایی‌جعفر را شنیدم که خداحافظی می‌کرد. بلند شدم و چشم‌هایم را مالیدم و به‌دو به آستانهٔ در رفتم. دایی‌جعفر همان‌طور که می‌رفت به مشهدی‌قربان می‌گفت:

«پیر شدی. دیگر اجنه‌ها عاشقت نمی‌شوند.»

مشهدی‌قربان قاه‌قاه خندید و گفت:

«از کجا می‌دانی؟ من چند زن اجنه دارم.»

دایی‌جعفر دهنهٔ اسب را آرام کشید تا آرام‌تر راه برود و گفت:

«همان قیافه‌ات به اجنه‌ها می‌خورد؛ جز آن‌ها کسی عاشقت نمی‌شود.»

هر دو قاه‌قاه خندیدند و من دایی‌جعفر را نگاه می‌کردم که با اسبش روی برف‌ها از راه میان‌بُر دور می‌شد.

مادرم در کوچه داشت برای زیر کرسی آتش درست می‌کرد. دودش همه‌جا را برداشته بود و پدرم در کنارش ایستاده بود. بدوبدو رفتم و دست پدرم را گرفتم و گفتم:

«می‌شود به مشهدی‌قربان بگویی داستانش را برایمان تعریف کند؟»

قبل‌ازاینکه پدرم چیزی بگوید؛ مادرم گفت:

«من هم می‌خواستم همین را بگویم،‌ یک روز دعوتش کن به خانهٔ ما بیاید.»

پدرم نگاهی به چشم‌های مادرم کرد و گفت:

«روی چشمم!»

مادرم را از همهٔ ما بیشتر دوست داشت. پدرم این را می‌دانست و گاهی از فامیل‌ها و دوستان قدیمی دعوت می‌کرد که برای شب‌نشینی به خانهٔ ما بیایند. آن‌هایی هم که داستانی داشتند یا اتّفاق جالبی برایشان افتاد بود، تعریف می‌کردند. فهمیده بودند که برای شب‌نشینی باید به کجا بروند. از نگاه‌های پدرم می‌خواندم او فقط برای خوش‌حالی مادرم این کار را می‌کند. البته در روستا همه به پدرم احترام می‌گذاشتند. هرکس به مشکلی برمی‌خورد سراغ پدرم می‌آمد. تابه‌حال ندیده بودم با کسی دعوا کند و همه او را دوست داشتند.

شب موعود فرا رسید.‌ صدای کوبیدن در آمد. مشهدی‌قربان با زنش بود که با یا الله یا الله وارد شد. مشهدی‌قربان مردی بود با موهای جوگندمی که سبیل و ریش می‌گذاشت و موهای سرش طوری بود که به هیچ طرف شانه نمی‌شد. به‌قول‌معروف مثل سیخ می‌ایستاد و چندین سال بود کت سربازی‌اش را در زمستان‌ها می‌پوشید و چند انگشتر به دستش می‌انداخت و مکبر مسجد بود. پدرم گفت:

«ما از دو ساعت قبل منتظرتان بودیم.»

زن مشهدی‌قربان گفت:

«گاومان این ماه وقت زایمانش است. گاهی بی‌قراری می‌کند و درد دارد که آدم فکر می‌کند وقتش است؛ بعد حالش خوب می‌شود؛ به همین خاطر معطل شدیم.»

پدرم و مشهدی‌قربان شروع کردند درمورد گاو و گوساله صحبت‌کردن. هرکدام از گاو خودش تعریف می‌کرد که روزی چند کیلو شیر می‌دهد. هرچه مادرم چایی می‌ریخت نه نمی‌گفتم. ما هم منتظر بودیم حرف‌هایشان را تمام کنند. دیگر ناامید شده بودیم که مشهدی‌قربان داستانش را تعریف کند که مادرم کدویی که پخته بود را آورد. چشم‌های مشهدی‌قربان برق زد و گفت:

«این کدو خوردن دارد؛ حالا نوبت هرچه باشد نوبت خاک بر سری ما موقع جوانی است.»

من دیگران را نمی‌دانم؛ اما خودم می‌خواستم از خوش‌حالی بال دربیاورم. درحالی‌که تخمه‌های کدو را می‌خورد، شروع به تعریف کرد:

«تازه سربازی‌ام را تمام کرده بودم و مثل الان رسم بود پسر که از سربازی برمی‌گشت، پدرش زود برایش زن می‌گرفت. آن‌موقع سالی یک بار هم به مرخصی نمی‌آمدیم؛ مثل الان نبود که اتوبوس زیاد باشد و بعد کرایه که به ما می‌دادند پس‌اندازش می‌کردیم. از سربازی که به خانه برگشتم؛ پدرم بزرگ‌ترین گوساله‌ای را که داشتیم، قربانی کرد و به تمام اهالی آبگوشتی داد که در عمرشان نخورده بودند. پیش مادرم، زن‌های روستا از دخترشان تعریف می‌کردند. فکر می‌کردند من چه تحفه‌ای هستم. گاهی دخترها درِ خانه به بهانهٔ آوردن آش نذری می‌آمدند. مادرم هر روز یکی را برایم انتخاب می‌کرد و بعد پشیمان می‌شد. همهٔ زن‌های روستا که دختر دم بخت داشتند به مادرم احترام می‌گذاشتند. مادرم هم خوشش آمده بود؛ گویا زن‌گرفتن برای من در اولویت دوم قرار گرفته بود و به خودش افتخار می‌کرد. کم‌کم خودش را می‌گرفت. زیاد دوست داشت به چشمه برود و دخترهای دم بخت به اصرار لباس‌ها یا ظرف‌ها را از دستش می‌گرفتند تا بشویند.

هر روز یک عیبی روی دختر مردم می‌گذاشت؛ انگار انتخاب برایش سخت شده بود. من دلم به حال دخترهای روستا می‌سوخت که گیر مادرم افتاده بودند. آن‌ها تقصیر نداشتند. پسرها در سن کم ازدواج می‌کردند و دخترها هم باید حدّاقل ۵ سال از پسر کوچک‌تر می‌بودند. اگر دخترها زود ازدواج نمی‌کردند، در خانه می‌ماندند.

پدرم شروع کرد به ساختن یک اتاق دیگر که من داماد شدم در آنجا زندگی کنم. مرا فرستاد تا با گاری خاک برای درست‌کردن آجری گلی بیاورم. باید خاکی می‌آوردم که رس باشد. آن‌هم در کنار کاریزی بود که موقعی‌که سیل آمده بود قسمتی از آن فرو ریخته بود و به‌راحتی می‌شد پا داخل کاریز گذاشت و آب خورد. مثل یک غار تاریک به نظر می‌رسید. با بیل خاک رس را داخل گاری می‌ریختم.

هوا گرم بود. قطره‌های عرق از صورتم به زمین می‌ریخت. بااینکه با آستینم عرق پیشانی را پاک می‌کردم، گاهی به چشمم می‌رفت و چشمم را می‌سوزاند. گلویم خشک شده بود. تشنگی اذیت می‌کرد که بیل را کنار گذاشتم. از قسمتی که دیوارهٔ کاریز را سیل باز کرده بود، وارد کاریز شدم. چند کبوتر چاهی پرواز کردند و رفتند. آدم از زلالی آب خوشش می‌آمد. نور کمی از خورشید از ورودی به داخل آب افتاده بود که آب مثل الماس برق می‌زد. از تشنگی دراز کشیدم و مثل گوسفند آب خوردم و بعد نشستم و دست و صورتم را شستم. انتهای کاریز دیده نمی‌شد و ترسناک به نظر می‌رسید. آدم فکر می‌کرد چند قدم آن‌طرف‌تر جهنّم تاریک است. بیرون آمدم و بیل را داخل گاری انداختم. سوار شدم و الاغ را هُش کردم. خاک را جلوِ خانه به زمین ریختم.‌ حدّاقل باید ده بار این کار را می‌کردم و دوباره برگشتم. خاک را تا نیمهٔ گاری پر نکرده بودم، باز تشنه‌ام شد و به کاریز رفتم و درازکش آب می‌خوردم که صدایی شنیدم.

نظرات (0)

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “هدیه‌ای از یک جن” لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

محصولات مشابه

الکترونیکیکاغذی

سلام همسایه 3؛ رازهای دفن شده

الکترونیکیکاغذی

ما چند نفر

الکترونیکیکاغذی

دوم شخص مفرد

الکترونیکیکاغذی
اتاق شیشه‌ای

اتاق شیشه‌ای

الکترونیکیکاغذی

مرغی که رؤیای پرواز داشت

الکترونیکیکاغذی

من فقط یک داستان کوتاه نوشته بودم

الکترونیکیکاغذی

لطفا منتظر بمانید

الکترونیکیکاغذی

در هرم هوای هترا

logo-samandehi

اینجا کتاب بخوان!

آدرس ما: تهران، خیابان انقلاب اسلامی بین ابوریحان و فلسطین، بن بست سروش، پلاک 2

شماره تماس:  66470016-021

saadpub.ir saadpub.ir

تمام حقوق برای نشر صاد محفوظ است.
  • منو
  • دسته بندی ها
  • داستان و روایت
  • قناری (صوتی)
  • فرهنگ و اندیشه
  • صفحه نخست
  • محصولات
  • حساب کاربری من
  • سبد خرید
  • کتاب‌های الکترونیکی من
  • پرداخت
  • ورود / ثبت نام
سبد خرید
بستن (Esc)

ورود

بستن (Esc)

رمز عبور را فراموش کرده اید؟

هنوز حساب کاربری ندارید؟

ایجاد حساب کاربری
سایدبار
برای دیدن محصولات که دنبال آن هستید تایپ کنید.
ورود
ورود با موبایل
ورود با ‫آدرس ایمیل
آیا هنوز عضو نشده؟ اکنون ثبت نام کنید
بازنشانی رمزعبور
ورود با موبایل
ورود با ‫آدرس ایمیل
ثبت نام
قبلا عضو شده اید؟ اکنون وارد شوید
این یک سایت آزمایشی است
ساخت با دیجیتس
طراحی شده با   دیجیتس
فروشگاه
کتابهای من
0 محصول سبد خرید
حساب کاربری من