گفتگو

باید به شیوۀ خود روایت پردازی کنیم

دکتر مجید آقائی، استاد دانشگاه یورک کانادا

دکتر مجید آقائی که سال‌هاست در حوزه “روایت شناسی” تحقیق و پژوهش می‌کند، سعی دارد که با تبیین چگونگی ادراک واقعیت در فرایند روایت‌گری و داستان‌گویی که از نظر او اساسا ماهیتی هستی‌شناختی و معرفت‌شناختی دارند به ارتباط زبان به مثابه عامل پیوند اجتماعی و انتقال مفاهیم، با روایت و داستان بپردازد. گفت‌وگوی زیر در واقع مجملی از نظر و دیدگاه ایشان ، که در کتاب “تماشای روایت” به تفصیل آمده است.

به نام خداوند نازنین. صادقانه و صمیمانه عرض می‌کنم که قطعاً حاضرین در این جلسه همچون جناب آقای مؤمنی و جناب آقای هاشمی راجع به آنچه در ادامه مطرح خواهم کرد اطلاع و شناخت کافی دارند ولی از آنجایی‌که آقای هاشمی لطف کردند و با وجود مدت کوتاهی که من اینجا (ایران) هستم، دعوت کردند که درخدمتتان باشم، مطالبی را عرض خواهم کرد.
معمولا وقتی صحبت از مباحث روایت‌شناسی می‌شود در حوزه‌های نظری، خیلی از دوستان و بزرگوارانی که در کار نگارش هستند؛ حالا چه داستان‌نویسی، چه فیلمنامه‌نویسی و چه نمایشنامه‌نویسی و حتی شعر؛ انتقادی که حالا مستقیم از خودِ من هم کردند یا از مجموعه دوستان دیگری که در حوزه مباحث روایت‌شناسی پژوهش نظری می‌کنند این است که شما با مباحثی که مطرح می‌کنید کار نگارش را سخت می‌کنید. یعنی درواقع صحبتی که می‌کنند این است که آقا فرآیند داستان‌نویسی یک فرآیندی است که بیشتر با تخیل و مشاهده سروکار دارد و این تخیل و مشاهده اگر به همراه یک استعدادی باشد درواقع می‌رود به سمت خلق یک اثرِ آفرینشی و یک اثر ادبی. دیگر نیازی به این پیچیدگی‌ها و بحث‌های نظری پیچیده نیست که ما مقدمه‌ای فراهم کنیم برای یک سری دوستان نویسنده که با لحاظ کردن این مقدمات وارد بحث نگارش شوند. ولی درواقع جواب این است که جایگاه غرب در زمینۀ مباحث و نظریه‌های ادبی و آنچه ما امروزه از آن با عنوان تئوری‌های ادبی نام می‌بریم و براساس آن‌ها شیوۀ نگارش متون ادبی و داستانی خود را شکل می‌دهیم، محصول فرآیندی طولانی و نتیجۀ زحمات فراوان وتلاش‌هایِ متفکرین مغرب زمین است که با اتکاء به پیش زمینه‌های ادراکی و شناختیِ برآمده از تاریخ تفکر در آن وادی حاصل شده است و چنانچه ما در پی بومی‌سازیِ آن‌ها هستیم باید مبانی نظریه‌ها را از آن‌ها گرفته ولی بر روی ساختار آن‌ها کار کنیم.
پس علت اینکه من خودم شخصاً تاکید دارم به تقویت مباحث نظری در حوزه روایت‌شناسی این است که زمینه‌های ذهنی ما را راجع به کاری که می‌خواهیم بکنیم آماده می‌کند. مثلا چه کار می‌خواهیم بکنیم و قرار است چه گونه بنویسیم. اولین چیزی که طبیعتا می‌شود از دوستانی که وارد بحث نگارش می‌شوند سوال کرد دو سوال ساده است. می‌توانیم به آن‌ها بگوییم روایت چیست؟ یا داستان چیست؟ اصلا داستان را تعریف کن؟ اساساً انسان این طوری است که وقتی می‌خواهد با یک پدیده‌ای مواجه شود از آن یک درک ذهنی پیدا می‌کند و به واسطه آن درک ذهنی، کارکرد از آن بیرون می‌کشد. حالا بحث سرِ این است که داستان اصلا چیست؟ یا روایت چیست؟
واژۀ روایت در زبان فارسی یک اسم واحد است، یعنی روایت‌کردن مصدری است که از آن مشتقات دیگری استخراج می‌شود. روایت به‌عنوان اسم و فاعلش می‌شود راوی. ولی در زبان انگلیسی برای خودِ واژۀ روایت از دو لغت استفاده می‌شود. برای روایت‌کردن اصطلاحی است به اسم نَرِیتیو (narrative) به معنی روایت. واژه دیگری است به اسم نَرِیشِن (narration) باز دوباره به معنی روایت. ولی نریتیو به معنی روایت یعنی امر واقعی که اتفاق افتاده یعنی خودِ آن ماجرایی که اتفاق افتاده، نریشن یعنی بازگو کردن آن اتفاقی که افتاده است.


ما به عمل نقل و به عمل انتقال هم می‌گوئیم روایت، خودِ این مقداری ایجاد اِشکال می‌کند و حالا این اِشکال از کجا ایجاد می‌شود؟ این اشکال از آنجایی ایجاد می‌شود که وقتی ما صحبت از روایت می‌کنیم به معنی اتفاقی است که افتاده. ما ناگزیر از فهمِ زمینه‌های آن اتفاق هستیم که افتاده. زمینه‌های آن اتفاق معمولا در یک اتمسفری برای ما اتفاق می‌افتد که به آن می‌گوئیم واقعیت. حالا این واقعیت تعریفش چیست؟ و واقعیت اساساً چیست؟ این ما را برمی‌گرداند به مبانی نظری روایت، یعنی اینکه اساساً روایت از کجا تولید می‌شود؟ چه طوری شکل می‌گیرد و چه طوری منتقل می‌شود؟ یکی از دلایلی که درواقع و اساساً مباحث روایت‌شناسی پیوند خیلی عمیقی با مباحث فلسفه دارد و روایت‌شناسی از طریق خیلی از فیلسوفان مثل ارسطو و افلاطون پرداخته می‌شود این است که روایت‌کردن شیوه‌ای است که ما از طریقش واقعیت را منتقل می‌کنیم و واقعیت را بیان می‌کنیم.
یک‌سری نظریه‌پردازان و فیلسوفانی بودند پیش از سقراط مثل هراکیتوس، این‌ها که پیش از سقراط بودند یه چیزی نزدیک 600 سال قبل میلاد. این‌ها بحثشان این بود که اساساً هستی چیست؟ و این هستی چه طوری به وجود می‌آید و چه گونه موجود می‌شود؟ این دو مسئله ایجاد می‌کرد؛ یکی بحث هستی‌شناسی یا اونتولوژی و دیگری شناخت‌شناسی یا اپیستمولوژی. منتها جالب اینجاست تا قبل از آن‌ها، تا قبل از اینکه مثلا زنون بخواهد بحث را تعریف کند که واقعیت چیست و هستی چه‌گونه درست می‌شود و ما چه طوری آن را می‌شناسیم یک دیدگاه دیگری در یونان مثل بقیه‌ی کشورها حاکم بود که اساساً جهان را زاییده‌ی فعالیت اساطیر می‌دانستند. فعالیت یک‌سری خــدایــان کــه آن خــدایــان تصمیم می‌گیرند جهان چه‌گونه آفریده بشود و این چگونگی آفریده‌شدن جهان و سازو کارش دست خدایانِ ما به آن کاری نمی‌توانیم بکنیم. ما فقط می‌توانیم خدایان را بشناسیم. ما فقط می‌توانیم از طریق فهم فعالیت خدایان بفهمیم که چه کاره‌ایم.


جالب اینجاست آن‌هایی‌که در این حوزه مثل هومر فعالیت می‌کردند بیانشان راجع به شناخت، اساطیر را در قالب منظومه‌های اساطیری که همان شکل داستانی داشت ادا می‌کردند. این هستی‌شناسان و هستی‌شناسانی که بعد از دوره اساطیری آمدند و فلسفه را شکل دادند که مدارش عقل بود بیایند این‌طوری فکر کنند که بگویند خُب، آن‌ها در بیان ماهیت هستی دچار اشتباه می‌شدند چون خدایانی نمی‌توانند وجود داشته باشند که این خدایان هم مثل انسان رفتار کند، با یکدیگر بجنگند و این جهان را شکل بدهند. رفتند به سمت اینکه یک نیروی واحدی باید باشد که این جهان را شکل دهد که این نیروی واحد را متصل کردند به عقل و خرد، یعنی گفتند همان‌طوری که ما از طریق خرد می‌توانیم جهان را بشناسیم یک عقل کلی است که آن عقل کل حاکم بر این جهان است، منتها حالا ما این عقل کل را چه جوری بتوانیم بفهمیم؟ پیش از آن یکی از شیوه‌های پاسخ، داستان‌گویی و روایت‌پردازیِ در شکلِ اساطیری خودش بود. رفته‌رفته این اتفاق افتاد که خُب ما این هستی را حالا شناختیم، بحث اصلی‌مان چیست؟ بحث اصلی‌مان آن است که در این دنیا چه اتفاقی دارد می‌افتد؟ یعنی ما باید در این دنیا زیست کنیم و بیشترین تمرکزمان را روی این دنیا بگذاریم. از سقراط به آن طرف همه آمدند گفتند این واقعیت که با آن مواجه هستیم چیست؟ حالا بیخیال شویم که اصلا هستی از کجا شکل می‌گیرد؟ سقراط اولین چیزی که بر رویش تاکید کرد، تعریف بود یعنی گفت ما چه جوری پدیده‌ها را تعریف کنیم. وقتی پدیده‌ها را تعریف کنیم می‌توانم بشناسیم‌شان، رفته‌رفته این تکامل پیدا کرد و ارسطو گفت ما از طریق خردمان جهان را می‌شناسیم ولی این خرد ما یک خرد صوری و ایده‌آلیستی نیست، خردیِ که متصل به مجموعه‌ای از شناخت ما راجع به مسائل مادی یعنی واقعیت مادی وجود دارد و من همان را می‌شناسم و این شناختی که ایجاد می‌کنم و منتقل می‌کنم از چه طریق منتقل می‌کنم؟ از طریق روایت، یعنی مباحث نظری روایت اصلا از ارسطو رفته‌رفته شکل می‌گیرد و ارسطو می‌گوید به فرض که روایت‌پردازی کردیم، روایت‌ها را در چه قالب‌هایی می‌توانیم بیان کنیم، یعنی شیوه بیانِ روایت ما چه می‌تواند باشد؟ فهم ما چه جوری می‌تواند باشد؟ این ادامه پیدا می‌کند تا کم‌کم مباحثِ شیوه‌های فلسفی در غرب رشد می‌کند. یکی از چیزهایی که به شدت جامعه را تحت تاثیر قرار می‌دهد این است که حالا ما روایت را فهمیدیم، روایت از چه عاملی منتقل می‌شود؟ این است که همه توجهات می‌رود به سمت زبان، یعنی درواقع آن‌ها می‌رسند به اینکه روایت برای بیان، نیاز به یک ابزار زبانی دارد، این ابزار زبانی می‌تواند ابزار شفاهی باشد، ابزار مکتوب باشد، می‌تواند تصویری باشد یا ابزار نمایشی باشد. منتها بحث زبان یک بحث لازم است برای انتقال روایت، مباحث زبان‌شناسی به واسطه این قضیه شکل می‌گیرد. مباحث زبان‌شناسی برای راحت شدن در پیوند با یکدیگر الگوهایی درست می‌کنند که آن الگوها ما را می‌رساند به اینکه چگونه ما می‌توانیم از طریق روایت‌پردازیِ مناسب به واسطه اندیشیدن به واقعیت و بعد نقل درستش از طریق زبان همسان با آن روایت، جهان را دوباره‌سازی کنیم، در چه قالبی؟ درقالب داستان، درقالب نمایشنامه و در قالب فیلم‌نامه. یکی از مباحثی که به تازگی یعنی از دهه 60 میلادی قرن بیست و یک یا قرن بیستم مطرح شده مباحث شناختی حوزه روایت و زبان است. تا قبل از آن عملاً بحث فلسفه‌ورزی یک بحث ذهنی و یک فعالیت عقلانی بود راجع به پدیده‌هایی که این پدیده‌ها به شکلی جهان ما را شکل می‌دهند.


از اواخر قرن نوزدهم یک شکلی از فلسفه وارد حوزه نظری شد به اسم فلسفه تحلیلی. فلسفه تحلیلی اساساً بحثش سرِ این است که ما اگر هم بخواهیم اندیشه‌ورزی کنیم از چه طریقی می‌توانیم؟ فیلسوفانی مثل ویتگنشتاین و راسل و دیگران آمدند گفتند ما باید تاکیدمان حتی در فلسفه روی زبان باشد، حالا این زبان از چه طریقی اِعمال می‌شود؟ از طریق گزاره‌ها. گزاره‌های ما باید گزاره‌های معنا داری باشند. یعنی چیزی که به غیراز آن معنای دیگری ایجاد نکند. زبان‌شناسان شناختی و روایت‌شناسان شناختی آمدند با تکیه بر چنین مباحث فلسفی گفتند که اگر ما بخواهیم روایت‌گری کنیم باید امر رِوایی را به شکلی در قالب زبان بیان کنیم که بیننده دچار شبهه نشود و همین مسئله وارد مباحث داستان‌نویسی و روایت‌شناسی شد. مثلا در حوزه فیلم‌نامه می‌گویند وقتی موقعیتی را می‌خواهید طرح کنید یا برای داستان‌نویسی می‌خواهید موقعیتی را مطرح کنید این موقعیت را از کجا می‌گیرید؟ از روایتی که از واقعیت می‌گیرید. چه جوری منتقلش می‌کنید؟ از طریق زبان. در حوزه نگارش از چه زبانی؟ از زبان مکتوب. می‌خواهید یک گزاره معنادار وارد فیلم‌نامتان کنید که کارگردانی که می‌خواهد از روی آن فیلم‌نامه فیلم بسازد بدون هیچ ابهامی بتواند آن را اجرا کند چه کار باید کند؟


روایت‌شناسی شناختی این را می‌گوید و این توصیه را می‌کند به داستان نویس‌ها و فیلمنامه‌نویس‌ها که شما با توجه به مباحث شناختی یعنی با پایه مباحث شناختی دقت کنید در تعیین گزاره‌هایی که برای فیلم‌نامه و داستانتان استفاده می‌کنید دقت کنید که بتواند بهترین معنا را منتقل کند به آن نفر بعدی، نفر بعدی کیست؟ کارگردان یا خوانشگر فیلمنامه. الان در حوزه مباحث داستان‌نویسی این قضیه خیلی شکل گرفته که ما چه‌طوری بتوانیم از مباحث نظری روایت‌شناسی در نگارشمان استفاده کنیم، چرا؟ چون حوزه و تنوع دریافت روایی ما، و به تبعش زبانی که می‌خواهیم داستان را از طریقش بسازیم متنوع است، ما می‌توانیم روایت را به اَشکال مختلف نقل کنیم. قصه‌ای دارد سهروردی به اسم عقل سرخ، عقل سرخ داستان یک جماعتیِ است که دارند با همدیگر گفتگو می‌کنند و بعد یک نفر از این جماعت شروع می‌کند به نقل مشاهدات و مباحث شهودی. می‌گوید (نقل به مضمون) در جماعتی از دوستان نشسته بودیم که یک تن از آنها مرا پرسشی آورد که آیا بود که ما روزگاری پرنده‌ای بودیم و من جواب دادم که بلی. کما اینکه من روزگاری بازی بودم (پرندۀ باز) و الی آخر، بعد حکایت اینکه چه جوری باز بوده و چی شده آدم شده را نقل می‌کند. ببینید اینم یه گونه مواجهه است با جهان. ما برای این شیوه‌ی مواجهه با جهان باید یک اتمسفر روایی انتخاب کنیم، یعنی ما از طریق یک خوانشی جهان را واکاویی می‌کنیم. آن کسی که عارف است به یک شکلی می‌کاود، آن که عاقل است به شکلی، کسی که کاسب است به شکلی دیگر. همه‌ی ما یک جهان واحد داریم و روایت متعدد از آن می‌گیریم. این روایات متعدد را داریم در قالب زبانی متناسب با آن بیانش می‌کنیم.


چیزی که من همواره آن را آرزو داشتم این بوده که بتونیم یک جریان پژوهشی فراهم کنیم که پایه شناختیِ اندیشه ایرانی را اول از طریق اندیشمندان ایرانی واکاوی کنیم، یعنی از طریق غور در حوزه فعالیت اندیشمندان ایرانی، جنسِ و نوع نگاهِ اندیشمندان ایرانی را واکاوی کنیم و بعد با مراجعه به آثارشان و به‌خصوص آن دسته از آثاری که شکل داستانی دارند، اَشکالِ قصه پردازانه دارند، ببینیم در حوزه زبانی آن جنس خوانششان از واقعیت که در حوزه روایت داستانی بیان کردند چیست و ببینیم چه‌گونه این قضیه را می‌توانیم اقتباس کنیم، چه‌طوری می‌توانیم سازگارش کنیم به یک متن دیگه‌ای که در عین حالی که آن جوهره‌ی معرفتی آن‌ها در باب روایتی داشته بتواند متنی درست کند که این متن همسان با آن متون قبلی ولی روزآمد ادامه داشته باشد. احساس می‌کنم برای این قضیه ما باید فرایند دشواری را تجربه کنیم و این فرآیند مسئولانه اتفاق نمی افتد مگر اینکه آدم عشق داشته باشد به فرهنگ مملکتش، عشق داشته باشد به ماندگاری مباحث فرهنگی مملکتش.

ما فکر می‌کنیم که مثلا سینمای هالیوود با این ید و بیضای صنعتی که دارد یعنی این ساختار عجیب، منفعت و زیان و سودآوری و این برنامه‌ها همین‌طور یک سری آدم نشستند آن جا دور هم و داستان‌های جذابی را پیدا کردند و این داستان‌های جذاب را پرورش دادند بعد آن داستان‌های جذابی که پرورش دادند را در ساختاری دراماتیک، به فیلم تبدیل کردند. حالا ما هم از این شکل داستان گویی خوشمان آمده و سعی می‌کنیم از فرم و اتفاقات داستانی آن فیلم‌ها استفاده کنیم که مردم جذب نمونه‌های ایرانیش هم بشوند. ولی آن‌چه در آن فیلم‌ها با آن مواجهیم شیوه‌ای از جهان‌بینی است نسبت به کلیّت جهان. این شیوه جهان‌بینی چی می‌گوید؟ می‌گوید آقاجان، ای انسان، این جهان انبانی است که تو از آن بهره و استفاده کنی و در کنارش لذت ببری، حالا بهره ببر و استفاده کن و لذت ببر. این درکی است که این‌گونه ما هم خیلی خوشمان می‌آید. این نوع نگاه در حوزه زیست انسان یک فجایعی را به بار آورده، نمونه آخریش همین کروناست ولی در حوزه ذهن انسان فجایع بیشتری ایجاد کرده، چیزی که ما را از طبیعت دور کرده است. ما را از جهان اطرافمان دور کرده. و این باعث شده ما پدیده‌ها را آن‌گونه که باید نمی‌شناسیم. درصورتیکه در نگاه اندیشمندان ایرانی این‌گونه نیست. مثلا مولوی می‌گوید: نطق خاک و نطق آب و نطق گِل/ هست محسوس حواس اهل دل. می‌گوید که ما از این جهان می‌توانیم دریافت کنیم به شرط اینکه اهل دل باشیم نه اهل عقل. حالا این اهل دل بودن در برابر عقل نه اینکه عقل را بگذاریم کنار.

همین که ما الان در همین وانفسا هرچند به شکل صوری و ظاهری به محض اینکه یک عکس می‌بینیم از یک روستایی که مثلا پیرمردی دارد چپق می‌کشد یا خروسی آن جا در یک بلندی ایستاده می‌خواند میگوئیم به به یادش بخیر، این نشان دهنده این است که در ضمیر همه‌ی آدم‌هایی که در این فضای صنعتی زندگی می‌کنند هنوز مایه‌هایی هست که آقا ما دنبال آرامش می‌گردیم، دنبال یک زندگی آرام. دنبال این می‌گردیم به گونه‌ای با این جهان مواجهه شویم که به ما آرامش بدهد نه اضطراب، این در روایت ایرانی به شکل اخص که متاثر از نوع نگاه اندیشمندان ایرانی است دیده می‌شود. حالا اینکه چه‌گونه ما بتونیم در قالب یک متن روایی مثل داستان این فرآیند شناختِ از واقعیت را، آن چیزی که بزرگان‌مان از جهان دریافت کردند و در قالب مباحث روایی‌شان مطرح کردند بیان کنیم نیاز به تامل بیشتری دارد. اگر ما بتونیم روند درستی را در روایت شکل بدهیم آن وقت نوع و جنس اندیشه ایرانی را (که برای بازتابش الحمدالله متون متعدد داریم)، دریافت می‌کنیم. به فرض می‌گویند از شاهنامه نمی‌شود امر نمایش درآورد، چرا؟ چون ساختار و قالب و حوزه عمل شاهنامه، حوزه اساطیری است و حوزه اسطوره‌ها، با ذهنِ شهودی ما سروکار دارد. اگه بخواهیم این را به شکل شئی جزیی و عقل جزیی تبیینش کنیم می‌شود چیزی که اگر بخواهی رستم را نشان بدید دیگر رستم نیست. اگر مثلا سیاوش را نشان دادی مادیش کردی جزئیش کردی، دیگر آن سیاوش در شاهنامه نیست. ولی من معتقدم می‌شود با توجه به یک سری تکنیک‌ها، این کار را کرد که در عین حالی که همان تفکر فردوسی در دل آن متن نمایش است و آن نمایش است در عین حال قابل نمایش هم باشد. فقط مسئله اینجاست که ما چه جوری ذهنیت‌مان را تبیین کنیم. پشت ساختار رواییِ غالب فیلم‌های هالیوودی که می‌بینیم و می‌پسندیم یک لیبرالیزم کاملا افسارگسیخته است. لیبرالیزمی که بر کلیّت فرهنگ غرب حاکم است و فیلم‌های هالیوودی، بخش دیداریِ آن هستند. اگر ما به آن نوع جهان‌بینی انتقاد داریم باید درمقابلِ این شیوۀ روایتگری، شیوۀ روایی خودمان را پیدا کنیم.


آن‌ها از اینکه شما ایده‌پردازی کنید و حرف نو بزنید واهمه دارند. ولی اگر گفته‌های آن‌ها را تقلید کنید و دوباره بازسازی کنید تشویق‌تان هم می‌کنند، تحسین‌تان هم می‌کنند. می‌گویند خیلی هم عالی. مثلا ببینید آن چیزی که در قالب شیوه روایت مرحوم کیارستمی پیش آمد و جهانی شد این است که ایشان یک شیوه جدید متصل به یک نوع نگاه و اندیشه ایرانی درآورد ولی به غیر از او، در هیچ کدام از فیلم‌های متاخر ما چنین چیزیی نمی بینیم، یعنی شما نظریه‌پردازی نداری در حوزه سینمای ایران.
متون داستانی ما چه دراماتیک، چه داستانی عمرشان بیشتر از 5 سال نیست بعد از 5 سال دیگر حوصله نداریم به آن‌ها مراجعه کنیم. اما چه گونه‌است که ما هنوز مراجعه می‌کنیم به مولوی. یک اتفاقی در این متن و اثر هست که ما هنوز مراجعه می‌کنیم به آن‌ها. ولی الان متن می‌نویسیم جایزه هم می‌برد، ولی 3 سال بعد دیگر کسی به آن‌ها مراجعه نمی کند. ماندگاری ندارند، چرا؟ چون بنیاد فکری در آن نیست، یعنی نوع نگاه در آن نیست، نوع تبیین هستی شناختی و معرفت‌شناختی ندارند.
سیستم آموزشی ما درست نیست.عِرق ملی نسبت به متون ادبی ما ایجاد نمی کند برای بچه‌ها. از آن طرف بچه‌ها علاقه ای ندارند اصلا یه بیت رو بخوانند. بحث ادبیات فارسی یک بحث طفیلی شده است در فضای آموزشی.
غرب متوجه شد که تفکر در نظریه‌پردازی باید پیوسته باشد. دوره ای توقف داشتند در قرون وسطی در حوزه نظریه‌پردازی از باب خردورزی اصطلاحاً ویزدُم (wisdom) یه دوره‌ای توقف داشتند ولی بعد فهمیدند باید سنت‌های قبلی خودشان را ادامه بدهند و گسترش دهند.
اگر می‌خواهیم موقعیت‌های جدید ایجاد کنیم در جهان اساسش را داریم. فقط این اساس و بنیاد اندیشه ایرانی در حوزه نظریه‌پردازی متوقف شده است یعنی دیگر ما در حوزه نظریه‌پردازی، نظریه‌پردازانی نداشتیم که این را قوام بدهند، استعلا بدهند و ادامه بدهند. رفتیم منوط شدیم به مجموعه تلاش‌هایی که جهان غرب کرده است. غرب الگویی درست کرد برای شیوه داستان‌گویی و روایت‌پردازی خودش. آن الگو چیست؟ این است که ما اول واقعیت را باید بشناسیم. نوع فهم‌مان از واقعیت را در قالب زبان متناسب، شکل بدهیم. آن زبان متناسب را ببریم در قالب‌های مختلف عرضه کنیم. حالا این قالب نمایش است، سینماست، داستان است یا هرچیزی، باید این قالبِ و این شیوه را به مَشربِ فکری خودمان متصل کنیم. اول بفهمیم اندیشه خودمان را بعد زبان متناسب با آن اندیشه را انتخاب کنیم. بعد ببینیم این زبان که متناسب با آن اندیشه انتخاب شده چه گونه قابلیت تبدیل به داستان را دارد. فهم آن اندیشه اولیه مهم است. ما این گسست را داریم. در این فهم اندیشه اولیه کمی گسست داریم یعنی این اتفاق به طور مستمر نیافتاده است که مدام متصل به آن نوع جهان‌بینی که ما را هویت‌مند می‌کند کار کنیم.
خدا رحمت کند جناب آوینی را، وقتی می‌گوییم روایت فتح، منظور خودِ آن فیلم یا مجموعه نیست، بلکه خوانشی که آقای آوینی از جنگ داشته، روایت فتح است. این مهم است ما چه طوری خوانش می‌کنیم و واقعیت را چه‌گونه می‌بینیم. وقتی این صحبت‌ها پیش می‌آید شما می‌گوئید پس بخاطر این بود که فیلسوف‌ها آمدند مباحث داستان را مطرح کردند. چرا؟ چون می‌گفتند ما چه جوری واقعیت را ببینیم. حالا شما از آن دریچه ای که واقعیت را نگاه می‌کنید بیان‌تان را تعیین می‌کند. مثلا به عنوان نمونه، ما می‌توانیم واقعیت را در قالب یک روایت شاعرانه ببینیم. می‌توانم آسمان را یک دریای زیبا ببینم. من دارم واقعیت را می‌بینم ولی از این روزنه می‌بینم. گاهی برای روایت محتوایی کهن نمی‌توانیم از زبان رئال استفاده کنیم. به طور مثال از انیمیشن استفاده می‌کنیم. کاری که غرب خیلی وقت است شروع کرده.

وقتی می‌پرسند مولوی کیست؟ می‌گوئیم مولوی شاعر است. خُب بعد هراکیتوس در یونان شعر گفته ولی به او می‌گویند فیلسوف. ما نمی‌گوئیم مولوی فیلسوف است. بعد فکر می‌کنیم که این بیان شاعرانه‌اش است که به او هویت داده. درصورتیکه او شعر را انتخاب کرده که اندیشه‌اش را بگوید. همان‌طور که هراکیتوس شعر را انتخاب کرده که اندیشه اش را بگوید. تمام فیلسوفان متقدم یونان همه‌شان شاعرند. بخاطر اینکه اندیشه امکان عرضه داشته باشد یک زبان باید پیدا کند. این زبان دو نوع بیشتر نیست. یا زبان نظری خشک یا مجاز. این مجاز چیست؟ مجاز شعر است، سینماست، داستان است…، این تاثیرش بیشتر است. سارتر مثلا نمایشنامه دارد، چرا؟ چون می‌خواهد اندیشه خودش را در یک حوزه مجازی بیان کند که قابل فهم تر باشد. آن قالب مجازی همیشه داستانی است. این اندیشه روایت و زبان در داستان را اگر پیدا کنید یک دفعه یک گشایشی می‌شود که می‌فهمید آقا من این زبان را پیدا کردم که این را بگویم. نیاز به این دارد که فکر کنید، راهکار بدهید، تجربه کنید، شکست بخورید و دوباره شروع کنید. منتها در جهت ادامه و صعود… مثلا مثنوی مولوی اکثراً قالب‌های داستانی دارد ولی چه کار می‌کند؟ وقتی دارد قصه‌ای رو می‌گوید یک دفعه وسطش کات میزند و شروع می‌کند به مباحث خودش. دوباره کات میزند و دوباره بر می‌گردد.
اندیشه راهش را پیدا میکند. مثـــلا فیــلسوفان اگزیــستانسیـــالیــست (Existentialism) می‌گــوینــد آقــاجــان جهان را باید به شکلی شناخت که وجود در آن متبلور شود. درصورتیکه این اندیشه لیبرالیستی است. می‌گوید تو متوجه داستان شو. چرا؟ چون قرار است لذت ببری. تو قرار نیست اندیشه‌ورزی کنی. حالا ما بتونیم این کارا را بکنیم می‌گویند فصاحت، فرهیختگی یا فیلم فاخر. خُب فاخری یعنی چه؟ یعنی تو یک داستانی میگی که طرف رو تکانی بدهد که فکر کنه که ماجرا چیست…
بنده خواستم بیشتر طرح بحثی کرده باشم.

بازگشت به لیست